•🌺🖇•
یکی از روزها قرار بود که دایی عبدالکریم، به انبار یک 💰تاجر برود و جنسهای او را ببیند؛ بنابراین به خواهرزاده اش پول داد غذا خریده و ناهار را زودتر بخورند تا به کارهایشان برسند. ✅
〽️عبدالکریم وقتی جلوی غذاخوری رسید، صف طولانی مشتریان را دید،
ترجیح داد به نمازش برسد.
🌱نوبتش را به آخرین نفر صف سپرد، بلافاصله به مسجد بازار رفت🕌 و نماز ظهر و عصرش را خواند.
👣وقتی به غذاخوری برگشت، آن مرد رفته بود و بقیه مشتریها نیز نگذاشتند که او بدون نوبت غذا بخرد. این بود که عبدالکریم دوباره در صف ایستاد و تأخیر کرد. ♨️
همین موضوع باعث😡 عصبانی شدن دایی وی شد و حضور عبدالکریم را در مغازه اش برنتافت. 🚫
🌼پس از آن عبدالکریم از آنجا بیرون آمد و در یک کارگاه جوراب بافی 🧦مشغول به کار شد
ولی
✨
پیش از شروع کار با صاحب مغازه شرط کرد که هنگام نماز برای خواندن نماز جماعت به مسجد برود و در مقابل، از حقوقش کسر شود. ✨
صاحب کار این شرط را پذیرفت، ولی وی نیز پس از مدتی عبدالکریم را بیرون کرد.
📚منبع: نرم افزار"بازارکتاب"
کتاب حیات نیکان,جوادمحدثی،ص۱۲،۱۳
🌸🍃
@shahid_ahmadali