بسم الله الرحمن الرحیم
"تکثیر"
تکثیری خیلی شلوغ نبود؛ ولی من باز هم کمی دلهره داشتم. ظاهر دانشگاه آرام بود؛ ولی میدانستم همه تحت بمباران شدید عملیات روانی دشمناند برای اعتصاب سه روزه. دیشب هم خبر رسیده بود که امروز قرار است مسلح بیایند و چادر بکشند و... خلاصه من شخصا دوتا روسری سر کرده بودم و سفتتر از همیشه بسته بودمش که از دست رضاخانهای کوچکِ کف دانشگاه در امان باشم.
حالا تصور کنید در چنین فضایی، عکس شهید علیوردی را تحویل دادهام به تکثیری که برایم پنجاهتا پرینت رنگی بگیرد تا فردا به مناسبت روز دانشجو و چهلم شهید، هدیه بدهم به دوستانم. خانم فروشنده، عکس را وقتی باز کرد که یکی دوتا دانشجوی دیگر پشت سرمان ایستاده بودند. آرمان، با آن چهره بسیجی و حزباللهیاش، از روی نمایشگر به همهمان لبخند میزد.
خانم فروشنده، کمی به تصویر آرمان نگاه کرد. من هم از سر خامی، ظاهرش را قضاوت کردم و حجابی که چندان محکم نبود. گفتم الان است که چندتا حرف درشت بارم کند و...
گفت: آرمان مال اصفهان بود؟
گفتم: نه... تهرانی بودن.
-از شهدای امنیته؟
-بله.
بدون این که از لبخند آرمان عزیز چشم بردارد، پرسید: چطور شهید شده؟
لحن سوالش بوی همدلی میداد و مرا از قضاوت زودهنگامم شرمنده میکرد. گفتم: توی شهرک اکباتان، بخاطر این که ریش داشته بهش حمله کردن و زدنش...
نتوانستم بقیهاش را بگویم. هیچوقت نمیتوانم ماجرای شهادت آرمان را برای کسی تعریف کنم؛ یعنی بغض اجازه نمیدهد. خودش جملهام را تکمیل کرد: انقدر زدنش که شهید شد؟
-آره...
-یعنی گارد ویژه و اینام نبوده؟
-نه... بسیجی بوده؛ ولی اون لحظه اصلا تنها بوده و کاری به کسی نداشته. فقط بخاطر این که ریش داشته گرفتنش.
چشمان خانم فروشنده، پر شد از حیرت و اندوه: وای... بنده خدا... یعنی اصلا کسی رو نمیزده؟
-نه بابا، اگه میزد که اینطوری سی نفری نمیریختن سرش!
لبش را گزید: وای باورم نمیشه. آخه یعنی چی؟ فقط بخاطر قیافهش؟
کمی بیشتر توضیح دادم: طلبه هم بوده. توی کیفش کتابای دینی پیدا کردن... ازش خواستن به رهبر توهین کنه، حاضر نشده توهین کنه. بدتر زدنش؛ رفته توی کما و دو روز بعد شهید شده.
چندبار نچنچ کرد، لب گزید و مادرانه گفت: آدم جگرش کباب میشه. آخه به چه گناهی؟ بیچاره مادرش... چقدر هم جوون بوده... چند سالش بوده؟
-بیست و یک سال.
خانم فروشنده غمگینتر شد؛ و منزجرتر از قاتلان آرمان: دیروز هم توی اخبار نشون میداد قاتلای یه بسیجی رو توی دادگاه آورده بودن. نامردها چقدر راحت تعریف میکردن که جوون مردم رو کشتن... آخه انسانیتشون کجا رفته؟ اعتراض به جای خود... ولی آخه این کارا رو چطور میتونن انجام بدن؟ مگه انسان نیستن؟
پنجاهتا آرمان برایم پرینت کرد. از جان و دل مایه گذاشت برای چیدن تصاویر در صفحه؛ واقعا از جان و دل. حتی به همکارش گفت تخفیف بدهد؛ چون کار شهید است. همکارش هم چشمش به عکس آرمان افتاد و یک دور دیگر، ماجرای آرمان را پرسید. و من یک دور دیگر، با بغض در گلو و خلاصه، ماجرای آرمان را گفتم. دوباره مواجه شدم با همان واکنش مادرانه؛ باز هم از سوی بانویی که فقط حجابش مثل من نبود.
درباره آرمان حرف زدیم. یک داستان درباره آرمان برایشان فرستادم. وقتی از تکثیری بیرون آمدم، هنوز داشتند با هم درباره آرمان عزیز صحبت میکردند. درباره مظلومیت بسیجیها و شهدای امنیت. درباره تفاوت اعتراض و وحشیگری و درباره انسانیت...
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
https://eitaa.com/joinchat/528941309Cff9dcf4693