یادداشتی از حمید داودآبادی و پیراهن نویسی یا اباصالح‌ المهدی‌ ادرکنی (عج)هر بار که به جبهه اعزام می شدم، دو سه تا ماژیک رنگی می خریدم و با خودم می بردم ◇ لباس های مان را که تحویل می گرفتیم، بلافاصله شروع می کردم به نوشتن پشت پیراهن خودم و بقیه که التماس دعا داشتند: ◇ اینقدر این نوشته برایم قوّت قلب داشت و انرژی مثبت می داد که عاشقش بودم. ◇ در میانۀ نبرد تن با تانک، آنجا که چیزی نمانده بود ترس بر ایمانم غلبه کند، پنداری امام عصر مستقیم نشسته جلویم و حرف دلم را می شنود ◇ در سخت ترین شرایط جنگ، انگاری خود آقا سرم را در آغوش می گرفت و بهم آرامش می داد ◇ و در میانۀ بارش تیر و ترکش و خمپاره، وقتی بدن زخم خورده ام، نه می سوخت و نه درد می کرد، مطمئن بودم از قدرت و قوّت این کلام زیباست: 📸این عکس را تابستان 1362 در سقّز کردستان، روستای حسن سالاران، "سید احمد جلالی پروین" دوست و بچه محلم، با دوربین ساده و معمولی خودم ازم گرفت. این عکس دو نکتۀ قشنگ دارد: نوشتۀ پشت پیراهنم پوکۀ گلوله که در هوا معلق است! ◇ و در این دوران وانفسا، برایم دنیایی از خاطرات دلنشین و ایمانبخش در دل این عکس ها جاریست. 💌 و 👇👇 @shahid_Arman_seyyed