هدایت شده از تبادلات پرجذب فاطمه (صبور باشید )
⚜ٺݩہایم ݩزار⚜ ♦️ݐارٺ آیݩده♦️ از صدای درب اتاق چشمانش را از پنجره می‌گیرد و سرش را بر می‌گرداند. درب باز شده داخل می‌شود سبد گل بزرگی‌جلوی صورتش را گرفته است و اجازه‌ی تشخیص نمی‌دهد. اما فاطمه می‌داند که خودش است با صدای لرزانی نامش را بر زبان جاری می‌‌کند؛ -س.. سجاد سبد گل کمی پایین می‌آید -جان سجاد؟ صدایش از بغض می‌لرزد و پژواک های صدای سجاد در گوشش خود نمایی که هیچ دلبری می‌کندد سبد گل کاملا کنار می‌رود و چهره بشاش و آسمانی سجاد نمایان می‌شود با تمام احساسش که دل سجاد را می‌لرزاند لبش را به آوردن نامش شاد می‌کند -سجادم -جانم عزیز دل سجاد نگاهش معطوف به دست سجادمی‌شود که از گردنش آویزان است. با هول و ولا سعی در بلند شدن می‌کند که صدای ناله اش بلند شده از درد به خود می‌پیچد . سجاد پریشان و نگران گل را روی میز کنار تخت می‌گذارد و با دست سالمش دست فاطمه را می‌گیرد. -فاطمهـ، عزیزم چی شد؟! فاطمه نفس عمیق می‌کشد و بدون جواب دادن به او دستش را آرام روی کتف سجاد می‌گذارد. -الهی بمیرم چیکار کردی با خودت فدات بشم؟ سجاد با خشم نگاهش کرده مانند شیر می‌غرد : -این چه حرفیه که می‌زنی خدا نکنه بوسه.ای بر روی کتفش می‌کارد و اشکش راه پیدا می‌کند چه می‌تواندبگوید از آن همه دلتنگی و دلشوره از آن همه تحقیر ها و حرف هایی که به او و همسرش،همدلش زده‌اند. دستش را بالا می‌آورد و چانه ی فاطمه اسیر انگشتان کشیده و مردانه اش می‌شود. چقدر دلتنگ این نگاه بوده است و همین دلتنگی... چشمان خیسش دریای آرام قلبش را که نشات از دیدن یار است را مواج و طوفانی می‌کند. چه شده است که همسرکش ،تاج سرش این گونه پریشان است. هر چند که حدس می‌زند اما قدرت اعتراف ندارد قدرت این را ندارد که بگوید.فاطمه هنوز به این نبودن ها عادت نکرده است! سرش را جلو می‌برد و دو چشم باران گونه اش را دریایی از بوسه می‌کند سر بر روی سرش می‌گذاردو با دست سالمش فاطمه را در آغوش می‌کشد و محکم به خود می‌فشارد انگار که می‌خواهد او را در خود حل کند و این اجازه را به ساکن قلبش می‌دهد که دلش را آرام کند ╔═⚜⚜ ════╗ @Tanhayam_nazar ╚════⚜⚜ ═╝ ایݩ رماݩ ٺرڪوݩده😱 از دسٺش ݩده❌