رمان عشق گمنام پارت ۷ ویدا :خب آوا جان این دختر عمه ی من آیناز هستن و۲۰ سالشه ،به دختری سبزه وچادری اشاره میکند .وحالا فهمیدم اسمش آیناز هست . بعد هم به ی دختر زیبا که یا یک لبخند کوچک چال گونه اش نمایان میشود .اشاره میکند میگوید :ایشون سارا دختر عمه ی بنده .۱۸سالشه ،ودر اخر زهرا سادات دختر عمو ۱۹سالش ‌. بچه ها با خوش رویی تمام با من سلام میکنند و میگویند :از آشنایی با شما خوش وقتیم آوا جان . من:همچین . حدود یک ساعت از آمدنم به خونهی خاله فیروزه (مامان ویدا)میگذره با آیناز ،سارا،زهرا حسابی صمیمی شدم . از وقتی که شروع به حرف زدن کردیم سارا یک ریز از داداش ویدا حرف میزنه . سارا:ویدا گفتی پسر دایی کجاست ؟ ویدا:طرف مردا دیگه سارا:اینطرف نمیان ؟ ویدا:چرا وقتی طرف خانم ها خلوت بشه میاد . ویدا در گوشم اروم میگوید :شاید برات تعجب آور باشه که چرا سارا یک ریز از داداشم حرف میزنه جالبه بدونی که عاشق برادر بنده می باشد . خنده ام میگیرد در گوشش میگویم :پس بگو چرا از داداشت حرف میزنه . ** بعد از شام مهمونا کمی استراحت کردن کم کم رفتم هنوز نتونستم برادر ویدا را ببینم . همه ی مهمان ها رفتن فقط من ماندم سارا ،پدر ومادر سارا امروز صبح بخاطر شغل کاری شان مجبور شدن برن شیراز و سارا هم ماند خونه ی خاله فیروزه ،وامشب هم اینجا می ماند . با سارا در حال جارو کردن حال بویم که پدر ویدا با پسری امد داخل . پسره فکر کنم داداش ویدا باشد . با دیدن ما سرش را پایین انداخت . ادامه دارد.....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀