رمان عشق گمنام پارت ۴۱ علی اقا : واقعا نمیتونستم شمارو پیاده کنم چون ممکن بود شمارو حدف بگیرن . بعد به فرمانده هم گفتنم که گفتن نمیشه . ببخشید من شعور دارم پس بیشعور نیستم . الدنگ هم نیستم . از رفتار امروزم خیلی شرمنده شدم چرا خودم فکر نکردم که شاید منو بزنن . آب دهنمو قورت دادم گفتم :شما هم ببخشید من واقعا رفتارم بد بود .اون موقع خیلی ترسیده بودم . علی آقا این دفعه سرش بیشتر گرفت پایین حس کردم میخواد چیزی رو بگه . گفت :ببخشید شما واقعا از من متنفری ؟ نمیدونستم منظور این حرفش چیه من:بله ؟ علی اقا :هیچی وسریع رفت این پسر چرا اینقدر این روزها مشکوکه . منو دیگه رفتم داخل خونه . ویدا:رفتی دوتا حلقه بیاری ها . من : شد یبار منو سوژه قرار ندی ؟ مامان :دخترا بعدش بیایین سالاد درست کنید . منو ویدا :باشه حقله های آرمان ویدا رو در اوردم نگاهشون کردم واقعا قشنگ بودن این همشون سلیقه داداش گلمه . من:وای ویدا خیلی قشنگن . ویدا :بله 😌 آروم گفتم :راستی پسر رجایی چی شد ؟ ویدا آروم تر از من گفت : نمیدونم فکر نکنم بدونهه نامزد کردم ،علی میگفت فعلا آلمان رفته تا بیاد شما دوتا عقد کردین . آوا :خدارو شکرررر . ویدا :حالا پاشو بریم سالاد درست کنیم . با ویدا دوتایی به طرف آشپز خونه راه افتادیم . یه سالاد شیرازی مشتی هم درست کردیم . **** امروز عقد آرمان ویدا بود خیلی خوشحالم که بالاخره داداشم به دختر مورد علاقه‌اش میرسه . آرمان ویدا سر سفره ی عقد نشسته بودن . قران هم به دستشون بود علی آقا کنار ویدا وایستاده بود منم کنار آرمان . عاقد هم با یه صلوات شروع کردم به خواندن خطبه . - ........عروس خانم ویدا حسینی فرزند حسین آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقای آرمان محمدی در آورم . من :عروس خانم دارن قران میخونن عاقد :...............وکیلم من :عروس خانم دارن دعا میکنن عاقد :و.................عروس خانم وکیلم . ویدا :با اجازی آقا امام زمان و بزرگترها بله . همه مون صلوات فرستادیم .آرمان انگشتر رو کرد دست ویدا .ویدا هم همینکارو کرد . قرار بود بعد محضر بریم خونه ویدا که مهمان ها قرار اونجا بیان . ویدا آرمان رفتن که باهم بگردن بعد بیان ماهم راه افتادیم به سمت خونه خاله فیروزه . ادامه دارد.....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀