رمان عشق گمنام
پارت ۵۲
نگاهی به ساعت کردم که همزمان با نگاه کردن من به ساعت اذان هم شروع کرد به گفت .
خدایا تعبیر خواب چیه ؟؟؟؟
بلند شدم دستگیره ی در رو به پایین فشار دادم در باز شد از اتاق اومدم بیرون .
رفتم پایین وضو گرفتم اومدم بالا .
سجاده مو پهن کردم شروع کردم به نماز خودم سر نماز عادت داشتم که چشمامو ببندم ولی ایندفعه نمیتونستم هی خوابی رو که دیده بودم میومد جلو چشمام .
نمازمو وقتی تموم کردم رفتم طرف کیفم بازش کردم کیف پولم رو برداشتم ۳تا تراول ۱۰ در اوردم انداختم صندوق صدقه .
خدایا : صدقه از طرف امام رضا برای سلامتی آقا امام زمان .خودت نگهدار امام زمانم باش .
همیشه وقتی صدقه میخواستم بدم از طرف یکی از اهل بیت برای سلامتی امام زمان میفرستادم ..
بعد از نماز صبح دیگه خوابم نمیومد از یه طرف هم میترسیدم بخوابم ...
تصمیم گرفتم اتاقم رو تمیز کنم .خودم رو با اتاقم مشغول بعد از یک ساعت تقریبا تمیز کردنش تموم شد .نگاهی به ساعت کردم ساعت ۶ رو نشون میداد منم یک ساعت دیگه کلاس داشتم .
دیگه رفتم که برای اماده شدن به دانشگاه حاضر بشم .
یه تیپ مشکی زدم چادرم رو سرم کردم از اتاق اومدم بیرون ،کسی داخل هال نبود خودم سویچ ماشین رو برداشتم آروم آروم رفتم بیرون سوار ماشین که شدم به آرمان پیام دادم (داداش من با ماشین خودم رفتم دانشگاه هواسم هست دور پارت کردم بعد از دانشگاه هم میخوام برم جایی )
ماشین رو روشن کردم راه افتادم طرف دانشگاه . پشت چراغ قرمز وایستاده بودم که صدای گوشیم بلند شد نگاه کردم آرمان بود جواب داده بود ( لوس شدی ها فقط یبار بهت اجازه دادم اگه می فهمیدم دفعه های بعدی هم وجود داره نمیگذاشتم )
براش فرستادم (😊😘😉)
خندیدمو گوشی رو گذاشتم روی صندلی .
بالاخره بعد از چند دقیقه رسیدم دانشگاه کارتمو نشون دادمو وارد شدم .خدارو شکر استاد نیومده بود امروز هم با استاد اطلسیان کلاس داشتم .
توی فکر خوابی که دیده بودم ،،بودم که ......
ادامه دارد.....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀