انشا:نمازچیست؟(فلسفه ی نماز) کلاس:دهم دبیرستان:پردیس🍃 ای زیباترین صحبت...ای عروجم در هفت آسمان...ای پله ی دیدن رخسار حضرت زهرا(س)...ای ستاره ی دنباله دار شهدا و ای آرامش دل هر نا آرامی ...دوستت دارم.🦋 با ذوقی وصف نشدنی بعداز نیت،《بِسمِ الله》گفتم و شیر آب را باز کردم.آب سرد،که انگشتان ظریفم را نوازش کرد،حسی مملو از لذت و خوشی به سلول های وجودم سرازیر شد.وضویم را گرفتم و با قلبی که از هیجان مهمانی خدا، تند می‌کوبید خودم را به اتاق رساندم. در را که باز کردم بوی خوش گلاب و گل محمدی بینی ام را قلقلک داد.چشمانم را بستم و سینه ام را پر از این بوی دلنشین کردم. لبخند آرامی زدم و به سمت جانمازم به پرواز درآمدم.آن صحنه ی رو به رویم را شاید بارها دیده باشم؛اما گویی‌ که بار اول است ذوق میکنم‌.آن تسبیح آبی رنگ ۳۴ تایی با آن دانه های بزرگ و نورانی،مُهری که از سفرم به مکه خریده بودم و بویش بهترین بو و تصویرش بهترین تصویر بود و رویش《یا شهید کربلا》نوشته بود،با آن چادر سفید با گل‌هایی به رنگ اقیانوس آرام و آن عطر کوچک و سبز رنگ مشهدی که با هیچ عطر گران قیمتی عوضش نمیکردم،حالا بیشتر خودنمایی می‌کرد.با عجله و وسواس،روسری برفی رنگم را جلوتر کشیدم و چادر را بوسه ای زدم و آن را سر کردم..(الله اڪبر الله اڪبر )..صدای گیرا و بلند موذن که با دل و جان هم،به گوش می‌رساند باعث شد زیر لب الله اڪبر را زمزمه کنم.و به راستی چه کسی بزرگتر از خدایی است که آسمان ها و زمین را در 6 روز خلق کرد؟نشستم روی سجاده و تسبیحم را به دست گرفتم و ذکر 《یاذالجلال و الاکرام 》ای صاحب جلالت و کرامت را گفتم؛طاقت نیاوردم و سر به سجده بردم.بزرگی میگفت،نزدیکترین راه به خدا سجده است.ذکرهایم را در سجده گفتم و از خدا طلب مغفرت کردم.پایان اذان بود که زمزمه کردم:<خداجون دوستت دارم>🍃 از جایم بلند شدم و شروع به خواندن اقامه کردم(الله اڪبر الله اڪبر )و باز هم حس آرامش در قلبم سرازیر شد.وقتی خدا خودش گفته است که از همه بزرگتر است،پس دیگر چرا از سختی های جلوی راهت میترسی؟اقامه را که با خشوع به جا آوردم، نیتی به آرامی گل های یاس کردم.《الله اڪبر 》خدا از همه بزرگتر است...دیگر به هیچ چیز فکر نکردم؛نه پدر،نه مادر،نه درس و نه هیچ چیز دیگر.فقط خدا بود و بس.از حمد به ستایش خدا رسیدم:(قُل هُوَلله اَحَد الله صَمَد)خدا یکتاست و همه به او نیازمندیم.حس میکردم دیگر روی زمین نیستم.از این همه بزرگی در عجب ماندم و سر تعظیم فرود آوردم. آری!حالا اینگونه می‌توانستم عظمت و بزرگی خدا را درک کنم.در ارتفاع ولی آرام بودم،همانند عقابی در کوهستان...گفتم خدایا تو تکی،بی‌نظیری، ،اصلا حرف نداری..اینجا بود که از زبون خدا سخن گفتم:سَمِع الله لِمَن حمده(می‌شنوم صدای کسی رو که من رو ستایش میکنه)》قشنگ اینجا خدا با بنده اش عشق بازی میکرد.مگر میشود معشوقت خدا باشد و تو در برابرش بتوانی بایستی؟به خاک افتادم:《خدایا تو از هر عیب و نقصی پاک و منزّهی.همه ی جهان برای توست و از همه چیز باخبری.دوباره سر از سجده برداشتم تا بگویم که چقدر بزرگ است:《الله اڪبر 》و دوباره به سجده افتادم.حالا مگر می‌توانستم بلند شوم؟من که قوت ایستادن از پاهایم گرفته شده بود گفتم:《به حول الله و قوته اقوم و اقعد》ته دلم گفتم:ممنون که کمکم کردی بلند شوم.حالا در رکعت دوم بودم و باز هم همانند رکعت اول با حس و حال الهی گذشت؛اما اینبار یک فرقی داشت با رکعت قبلی و آن هم این بود که دیگر به شهادت رسیده بودم...به اینکه هیچ معبودی جز خدای یگانه نیست و او تنهاست و هیچ شریکی ندارد. ماشالله به قدرت و عظمتش...محمد رسول خدا(ص)است و درود خداوند بر او و خاندانش.چه شد که به ناگاه شهادت دادم؟اما مگر می‌شود این همه عظمت را ببینی و لب بر شهادت باز نکنی؟رکعت سوم و چهارم همش ذکر خدا بود:《سبحان الله والحمدلله ولا اله الا لله والله اکبر》گفتم خدای خوبم،خدای حکیمم،تو از هر عیب و نقصی پاک و منزهی ،تو بهتر از ما همه چیز را میدانی و همه ی ستایش ها برای توست.هیچ معبودی هم جز تو نیست و تو از هر چیزی که خلق کردی بزرگتری...آخرش که به خاک افتادم دوباره شهادت دادم...دیگر دست خودم نبود که زبان بر میگشودم ...بعداز شهادت با چشمانی بسته ،جایی عجیب و بسیار زیبا را دیدم،مگر اینجا جایی جز بهشت می‌توانست باشد؟دیدم نبی خدا اینجاست ،لبخند ی زدم و گفتم :《السلام علیک ایها نبی و رحمه‌الله و برکاته》نگاهی آنورتر کردم که دیدم همه ی آدمهای خوب زندگیم اینجا هستند.(شهدا،پدربزرگم،بانو جان(س)و...)لبخندم عمیق تر شد:《السلام علینا و علی عبادالله الصالحین》یکم آنورتر هم،فرشته و اوصیا و ملائکه و‌...بودند:《السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته》..🍃 الله اڪبر الله اڪبر الله اڪبر. متشکرم خداجانم که آن بالا مرا رها نکردی.از آنها خداحافظی کردم و نگاهی به خدایم انداختم که چه آرام،مرا به سو