|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع‌_عشق #قسمت۹ پتو را ڪنارمی‌زنم، چشم‌هایم را ریز و به ساعت نگاه می‌ڪنم.”سه نیمه ش
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۱۰ نزدیک ظهر است. گوشه چادرم را با یڪ دست بالا می‌گیرم و با دست دیگر ساڪم را بر می‌دارم. زهرا خانوم صورتم را می‌بوسد: - خوشحال می‌شدیم بمونی! اما خب قابل ندونستی! - نه این حرفا چیه؟ دیروزم ڪلی شرمندتون شدم. فاطمه دستم را محڪم می‌فشارد: - رسیدے زنگ بزن!! علی‌اصغر هم با چشم‌های معصومش می‌گوید: - خدافس آله خم می‌شوم و صورت لطیفش را می‌بوسم. - خدافظ عزیز خاله. خداحافظی می‌ڪنم، حیاط را پشت سر می‌گذارم و وارد خیابان می‌شوم. تو جلوے در ایستاده‌اے ،ڪنارت ڪه می‌ایستم همانطور ڪه به ساڪم نگاه می‌کنی می‌گویی: - خوش اومدید…التماس دعا! قرار بود تو مرا برسانی خانه عمه جان. اما ڪسی ڪه پشت فرمان نشسته پدرت است. یڪ لحظه از قلبم این جمله می‌گذرد. … و فقط این ڪلمه به زبانم می‌آید: محتاجیم. خدانگهدار! چند روزے خانه عمه جان ماندگار شدم. در این مدت فقط تلفنی با فاطمه سادات در ارتباط بودم! عمه جان بزرگترین خواهر پدرم بود و من خیلی دوستش داشتم. تنهابود در خانه‌ای بزرگ و مجلل. مادرم بلاخره بعد از پنج روز تماس گرفت... صداے گوش خراش زنگ تلفن گوشم را ڪر می‌ڪند. بشقاب میوه‌ام را روے مبل می‌گذارم و تلفن را برمی‌دارم. - بله؟ - مامانی تویی؟؟…ڪجایی شما! خوش گذشته موندگار شدے؟ - چرا گریه میڪنی؟؟ - نمیفهمم چی میگی… صداے مادرم در گوشم می‌پیچد! بابابزرگ مرد! تمام تنم سرد می‌شود! اشڪ چشم‌هایم را می‌سوزاند! بابایی…یاد ڪودڪی و بازےهاے دسته جمعی و شلوغ ڪارے در خانه‌ے با صفایش!.. چقدر زود دیر شد. حالت تهوع دارم!مانتوے مشڪی‌ام را گوشه‌اے از اتاق پرت می‌ڪنم و خودم را روے تخت می‌اندازم . دو ماه است ڪه رفته‌اے بابابزرگ! هنوز رفتنت را باور ندارم! همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادے به خود گرفته! اما من هنوز… رابطه‌ام هر روز با فاطمه بیشتر شده و بارها خود او مرا دلدارے داده. با انگشت طرح گل پتویم را روے دیوار می‌ڪشم و بغض می‌ڪنم. چند تقه به در می‌خورد: - ریحان مامان؟! - جانم مامان! بیا تو! مادرم با یڪ سینی ڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ و چند تکه کیک که در پیش دستی چیده شده بود، داخل می‌آید. روے تخت می‌نشنید و نگاهم می‌ڪند: - امروز عڪاسی چطور بود؟ می‌نشینم یڪ برش بزرگ از ڪیڪ را در دهانم می‌چپانم و شانه بالا می‌ندازم!یعنی بد نبود! دست دراز می‌ڪند و دسته‌اے از موهاے لخت و مشڪی‌ام را از روے صورتم ڪنار می‌زند. با تعجب نگاهش می‌ڪنم: چقدر یهو احساساتی شدے مامان. - اوهوم! دقت نڪرده بودم چقدر خانوم شدے! - واع…چیزے شده؟! - پاشو خود تو جم و جور ڪن، خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو! و پشت بندش خندید. ڪیڪ به گلویم می‌پرد به سرفه میفتم و بین سرفه‌هایم می‌گویم… - چی…چ…چی دارم؟ - خب حالا خفه نشو هنوز چیزے نشده ڪه! - مامان مریم تو روخدا..من که بهتون گفتم فعلا قصد ندارم. - بیخود می‌کنی! پسره خیلیم پسر خوبیه! - آخی حتما یه عمر باهاش زندگی ڪردی! - زبون درازیا بچه! - خب ڪی هست حالا این پسر خوشبخت!؟ - باورت نمیشه. داداش دوستت فاطمه! با ناباورے نگاهش می‌ڪنم! یعنی درست شنیدم؟! ... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼