🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۱
خیره به آینه قدے اتاقم لبخندے از رضایت میزنم. روسرے سورمهاے رنگم را لبنانی میبندم و چادرم را روے سرم مرتب میڪنم! صداے اف اف و این قلب من است ڪه میایستد! سمت پنجره میدوم، خم میشوم و توے ڪوچه را نگاه میڪنم. زهراخانوم جعبه شیرینی را دست حاج حسین میدهد. دخترے قد بلند ڪنارشان ایستاده حتما زینب است!
فاطمه مدام ورجه و ورجه میڪند!
“اونم حتما داره ذوق مرگ میشه”
نگاهم دنبال توست! از پشت صندوق عقب ماشینتان یڪ دسته گل بزرگ پر از رزهاے صورتی و قرمز بیرون میآورے. چقدر خوشتیپ شدهاے قلبم چنان در سینه میڪوبد ڪه اگر هر لحظه دهانم را باز ڪنم طرف مقابل میتواند آن را در حلقم به وضوح ببیند!
سرت پایین است و با گلهاے قالی ور میروے! یڪ ربع است ڪه همینجور ساڪت و سر به زیرے!
دوست دارم محکم سرم را به دیوار بڪوبم.
بلاخره بعد از مکث طولانی میپرسی:
- من شروع ڪنم یا شما؟
- اول شما!
صدایت را صاف و آهسته شروع میڪنی:
- راستش…خیلی با خودم فڪر ڪردم ڪه اومدن من به اینجا درسته یا نه!
ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته…خب من بخاطر اونی ڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم.
- یعنی چی؟؟
- خب.”مِن ومِن میڪنی”
- من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!براے دفاع! پدرم مخالفت میڪنه. و به هیچ عنوان رضایت نمیده. از هر درے وارد شدم.خب. حرفش اینکه…
با استرس بین حرفت میپرم:
- حرفشون چیه؟!!
- ازدواج کنم! بعد برم. یعنی فڪر میڪنه اگر ازدواج کنم پا بند میشم و دیگه نمیرم…
خودش جبهه رفته اما.نمیدونم!!
جسارتا این حرف، اما من میخوام کمکم کنید…حس میکردم رفتار شما با من یه طور خاصه. اگر اینقدر زود اقدام کردم…براے این بود ڪه میخواستم زود برم.
“گیج و گنگ نگاهت میکنم.”
- ببخشید نمیفهمم!
- اگر قبول کنید. میخواستم بریم و به خانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه…موقت! اینجورے اسم من توے شناسنامه شما نمیره.
اینطورے اسمن. عرفا و شرعا همه ما رو زن و شوهر میدونن.
اما…من میرم جنگ و …
و شما میتونید بعد از من ازدواج ڪنید!
چون نه اسمی رفته…نه چیز خاصی!
کسی هم بپرسه. میشه گفت براے آشنایی بوده و بهم خورده!
یه چیز مثل ازدواج سوری
باورم نمیشود این همان علیاکبر است! دهانم خشک شده و تنها با ترس نگاهت میکنم. ترس از اینڪه چقدر با آن چیزے که از تو در ذهنم داشتم فاصله دارے!!”
- شاید فکر کنید میخوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم! اما نه!.
من فقط کمک میخوام.
” گونه هایم داغ میشوند. با پشت دست قطرات اشکم را پاک میکنم”
- یک ماهه که درگیر این مسئلهام! ڪه اگر بگم چی میشه!؟
” در دلم میگویم چیزے نشد. تنها قلب من شکست! اما چقدر عجیب ڪه ڪلمه ڪلمهات جاے تلخی برایم شیرین بود!
تو میخواهی از قفس بپرے! پدرت بالت را بسته! و من شرط رهایی توام!
ذهنم آنقدر درگیر میشود ڪه چیزی جز سکوت در پاسخت نمیگویم!!
- چیزے نمیگید؟ حق دارید هر چی میخواید بگید! ازدواج کردن بد نیست!فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد. زن و بچم تنها بمونن. درسته خدا بالا سرشونه!
اما خیلی سخته خیلی!…
من که قصد موندن ندارم چرا چند نفرم اسیر خودم ڪنم؟؟
نمیدانم چرا میپرانم:
- اگر عاشق شدید چی؟!
جملهام مثل سرعت گیر هیجانت را خفه میکند! شوکه نگاهم میکنی!
این اولین بار است ڪه مستقیم چشمهایم را نگاه میکنی و من تا عمق جانم میسوزم!
به خودت میآیی و نگاهت را میگردانی.
جواب میدهی:
- کسی که عاشقه. دوباره عاشق نمیشه!
میدانم عاشق پریدنی! اما چه میشود عشق من در سینهات باشد و بعد بپرے”
گویی حرف دلم را از سڪوتم میخوانی.
- من اگر ڪمڪ خواستم. واقعا کمک میخوام! نه یه مانع! ازجنس عاشقی!
بیاختیار لبخند میزنم…
نمیتوانم این فرصت را از دست بدهم.
شاید هر ڪس ڪه فڪرم را بخواند بگوید.
#دخترتوچقدراحمقی. اما…
اما من فقط این را درڪ میکنم! ڪه قرار است مال من باشی! شاید کوتاه…شاید… من این فرصت را…
یا نه بهتر است بگویم، من تو را به جان میخرم!!
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼