🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۵۸
همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم!
فردا همان روز نودم است…یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی..نود روز نفس کشیدن با فکر تو!
تمام بدنم سست میشود. منتظر یک خبرم. دلم گواهی میدهد…
از جا بلند میشوم و سمت کمدم میروم. کیفم را از قفسه دومش بر میدارم و داخلش را با بیحوصلگی میگردم. داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوهای که روی دوشت است به من لبخند میزند. آه غلیظی میکشم و عکست را از جیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم بر میگردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم. عکست را روی لبهایم میگذارم و اشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد.
عکس را از روی لب به سمت قلبم میکشم. نگاهم به سقف و دلم پیش توست!
تند تند بندهای رنگی کتونیام رو بهم گره میزنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازهاش کل فضا را پر کرده سمتم میآید.
_ داری کجا میری..؟؟؟
_ خونه مامان زهرا…
_ دختر الان میرن؟ سر زده؟
_ باید برم…نرم تو این خونه خفه میشم.
لقمه را سمتم میگیرد.
_ بیا حداقل اینو بخور. از صبح تو اتاق خودتو حبس کردی. نه صبحونه نه ناهار… اینو بگیر بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی!
لقمه را ازدستش میگیرم. با آنکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود.
_ یه کیسه فریزر بده مامان.
میرود و چند دقیقه بعد با یک کیسه
میآید.از دستش میگیرم و لقمه را داخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم:
_ میزاریش تو کیفم؟
شانه بالا میاندازد و من مشغول کتونی دومم میشوم. کارم که تمام میشود کیف را از دستش میگیرم. جلو میروم و صورتش را آرام میبوسم.
_ به بابا بگو من شب نمیام…
فعلا خدافظ …
از خانه خارج میشوم ، در را میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم.
از اول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم. حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم. مثل کسی که از حفظ نمازش را میخواند بیآنکه به معنایش دقت کند…سر یک چهار راه پشت چراغ قرمز عابر پیاده میایستم. همان لحظه دخترکی نیمه کثیف با لباس کهنه سمتم میدود.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼