|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
انچه گذشت رمان لبخندی مملو از عشق به قلم ریحانه بانو #Part_56 بغض عجیبی گلوم رو گرفته، ترک کردن ای
دوروز بعد، روز اول دانشگاه بود و من حسابی دیر از خواب پاشدم و عجله داشتم برای همین به کیانا زنگ زدم که با ماشین بیاد دنبالم اما وقتی اومد متوجه شدم تنها نیست و آقا کسری‌هم با خودش آورده بود. دانشگاه برای‌من محیط نسبتا غریبی بود، روی هر نیمکت حداقل یک دختر و جمعی از پسرها نشسته بودند و انگار با نگاهشون قصد کرده بودن چادر رو از سرم بکشن، و این جو برای من که چند سالی توی دبیرستان های دخترونه درس خونده بودم کمی سخت بود بلاخره کلاس‌خودم رو پیدا کردم و اون‌ روز هم گذشت و من نسبتا به محیط دانشگاه عادت کردم.... ... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛