|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#‌Part_171 دو روزی میشد که از شمال برگشتیم، توی این دو روز همش فکرم مشغول کسری بود و حتی برای یک لح
هر لحظه صداش بالا و بالاتر می‌رفت... - اره تو هنوزم اسرا رو می‌خوای، و منم بازیچه‌ی تو بودم، مهریه من رو بده بعد که رفتم اونور طلاق غیابی می‌گیرم من و بخیر تو هم به سلامت برو پیش اسرا جونت! که همون لحظه دوباره در باز شد و عمو اومد بیرون و گفت: - چه خبره صداتون کل کوچه رو پر کرده؟ ما تو این محل آبرو داریما ثمین خانوم. و بعد به داخل خونه اشاره کرد و گفت: - بیاین داخل و مشکلاتتون رو حل کنید. که ثمین با عشوه‌ی خرکي گفت: - نه آقاجون من میرم خونه یک سری هم به مامان بزنم! که قبل اینکه حرفش تموم بشه محمد از لباسش گرفت و اون رو انداخت تو حیاط و در رو بست‌. هنوز توی شوک حرف هاشون بودم و قلبم ضربان نامنظمی گرفته بود ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.