🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#part_16
بعداز کلاس سوم رفتم نمازم روخوندم رفتم وسایل که مامان گفته و یکم خوراکی های دیگه رو خریدم
و رسیدم خونه
سلام مامان جان من اومدمم
مامان:سلام خوش اومدی دخترم
بیا ناهارت رو بخور
من:وا مامان مگه نمیدونی روزه هستم
مامان اوه یادم رفت قربونت پس بشین یکم حالت خوب شه
لباس هامو با یک تیشرت صورتی خرسی شلوار سیاه پوشیدم و اومدم پایین
مامان"مامان جان نمیخوای ازدواج کنی؟
من ناباورانه به مامان نگاه نیکردم
من:وا مامان جان نکنه از دستم خسته شدی😁
مامان:وا دختر جون این چه حرفیه
من:پس چی؟
مامان:یکی ازت خواستگاری کرده پسره خوب و مذهبی و همچی تمومه بگم بیاد؟
نخواستم دل مامان بشکنم
من:اوم....باشه.....بیاد
مامان :قربونت برم
مامان سریع رفت زنگ زد وقتی سماسش تموم شد وا مامان مگه ترشیدم انقدر هولی
مامان:نه دختر جان ولی خوب میخوام زودتر بری سر زندگی خودت
اووو مامان ما رو تا کجاهاش رو دیده
داشتم کتاب میخوندم که صدای اذان اومد رفتم نمازم رو خوندم و روزه ام رو باز کردم
یکم که گذشت رفتم سراغ گوشیم
رفتم پیج اینستا هیئت تصمیم گرفتم با مهدیه بریم هیئت
زنگ زدم به مهدیه
من:سلام مهدیه خوبی؟
مهدیه:سلام جانم من خوبم تو چطوری؟
من:منم خوبم
میگم ببین اگه اقاتون اجازه میده فردا بریم هیئت؟
مهدیه:چه عالی باشه فردا بهت خبر میدم
خداحافظی کردیم چند تا فیلم که دانلود کرده بودم رو گذاشتم روی تلویزیون و با مامان نگاه میکردیم
که نگاهم خورد به.....
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『
@Shahid_dehghann』🌿💛
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋