🦋🕊🦋🕊🦋 🕊🦋🕊🦋 🦋🕊🦋 🕊🦋 🦋 بعداز کلاس سوم رفتم نمازم روخوندم رفتم وسایل که مامان گفته و یکم خوراکی های دیگه رو خریدم و رسیدم خونه سلام مامان جان من اومدمم مامان:سلام خوش اومدی دخترم بیا ناهارت رو بخور من:وا مامان مگه نمیدونی روزه هستم مامان اوه یادم رفت قربونت پس بشین یکم حالت خوب شه لباس هامو با یک تیشرت صورتی خرسی شلوار سیاه پوشیدم و اومدم پایین مامان"مامان جان نمیخوای ازدواج کنی؟ من ناباورانه به مامان نگاه نیکردم من:وا مامان جان نکنه از دستم خسته شدی😁 مامان:وا دختر جون این چه حرفیه من:پس چی؟ مامان:یکی ازت خواستگاری کرده پسره خوب و مذهبی و همچی تمومه بگم بیاد؟ نخواستم دل مامان بشکنم من:اوم....باشه.....بیاد مامان :قربونت برم مامان سریع رفت زنگ زد وقتی سماسش تموم شد وا مامان مگه ترشیدم انقدر هولی مامان:نه دختر جان ولی خوب میخوام زودتر بری سر زندگی خودت اووو مامان ما رو تا کجاهاش رو دیده داشتم کتاب میخوندم که صدای اذان اومد رفتم نمازم رو خوندم و روزه ام رو باز کردم یکم که گذشت رفتم سراغ گوشیم رفتم پیج اینستا هیئت تصمیم گرفتم با مهدیه بریم هیئت زنگ زدم به مهدیه من:سلام مهدیه خوبی؟ مهدیه:سلام جانم من خوبم تو چطوری؟ من:منم خوبم میگم ببین اگه اقاتون اجازه میده فردا بریم هیئت؟ مهدیه:چه عالی باشه فردا بهت خبر میدم خداحافظی کردیم چند تا فیلم که دانلود کرده بودم رو گذاشتم روی تلویزیون و با مامان نگاه میکردیم که نگاهم خورد به..... ⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️ نویسنده:نرگس جمالپور ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛‌ 🦋🕊🦋🕊🦋 🕊🦋🕊🦋 🦋🕊🦋 🕊🦋 🦋