فقط چشمم بین خانم دکتر و مانیتور جابه جا میشد
جنسیت بچه چی بود؟ خدا چی رو بهمون داده بود؟ برامون چی رو رغم زده بود؟
چشمام رو بستم و از ته دلم دعا کردم
سالم باشه و سلامت باشه جنسیتش با خدا!
_خبببب..... همونی شد که گفتم! دقلوعه مبارکت باشه دخترم!
چشمام برقی زد دستام رو مشت کردم
خون جریان نداشت توی بدنم فکم منقبض شده بود
باورم نمیشد دوقلو باشن!
اشک های لجوجم شروع به ریختن کردن
حسینم کم از من نداشت
اونکه عاشق بچه بود حالا خدا دوتا دوتا بهش داده بود
و چقدر بابت این هردومون خوشحال شدیم
الحمدالله شاید خدا یه داستانی پشت این قضیه دوقلو ها گذاشته. حتما یه حکمتی بوده.
لباسم رو درست کردم و از تخت اومدم پایین
حسین تو پوست خودش نمیگنجید
یه لحظه هم لبخند از روی لبش کنار نمیرفت
از اتاق اومدیم بیرون سرش رو جوری پایین انداخت که گفتم الان ارتوروز گردن میگیره
لبخندی گوشه لبم جا میگیره از محجوب و باخیا بودن همسرم!
از بیمارستان بیرون میزنیم و سمت خونه میریم
وارد خونه میشیم و همه با ذوق و شوق به ما خیره شدند.
لبخندی زدم و سمت بادکنکا رفتم
حسین هم چیزی دم گوش آقا مهدی گفت و اومد سمتم
_ جانم
_چی بهش گفتی؟
_گفتم این لحظه رو ثبت کنه
_اهان
بعد از ترکوندن بادکنک ها اونم هم زمان هردوشو روسکوتی کل خونه رو گرفت و بعدش
صدای داد هیجانی داداش آرمان که فهمید و بعد هم متوجه شدن بقیه
خنده کوتاهی از ته دل کردم. حسین رو هم به خنده وادار کرده بودم.
با کسلی در اتاق رو باز کردم و توی هال و روی مبل نشستم.
خیلی بیحوصله بودم از صبح استرس داشتم و هرکاری میکردم استرسم کم نمیشد.
صبح که بیدار شدم حسین خونه نبود و من احتمال داده بودم سر کار باشه
آخه ساعت 5صبح کی میره سر کار؟!
الان نزدیک ساعت 3 ظهر بود صدای باز شدن آسانسور و صدای کلید توی در نشون از اومدنش میداد.
عصبی آروم از جام بلند شدم که
برم و خالی کنم سرش این چند ساعت نبودش رو ولی با چهره بیش از اندازه بشاش و خوشحالش کپ کردم!
دستش دوتا پلاستیک بزرگ بود ولی معلوم نبود چی توشه
_سلام.... حسییییین خوبی؟ کجا بودی؟ چرا تلفنتو جواب نمیدی
_سلام خانم خونه آره خوبم.... سرکار.... چطور؟ چی پختی؟
سمت آشپز خونه رفت دلم میخواست دونه دونه هم موهامو بکنم هم موهای حسینو
بعد این همه ساعت نبودن یهو میاد میگه چی پختی؟
💜نویسنده : A_S💜