|•💚•|
اوضاع اقتصادی بر وفق مراد نبود. تو محلمون یه مغازه کوچیک دست و پا کردم و برای زندگی یه پول و بخور و نمیری تامین میشد. حاج مرتضی هر از چند گاهی می اومد مغازه در حد چند دقیقه احوالپرسی میکرد و یه مقدار هم خرید .پول درشتی میداد و میگفت آقا بقیه اش بمونه دفعه بعد به جاش جنس بر می دارم .میدونستم نیتش کمک کردن بود چون هر دفعه هم همین کار رو میکرد.
گفتم پسرم بدهکاریم میزنه بالا بزار حسابمو صاف کنم .میخندید و میگفت بدهی چیه من پیش شما پس انداز دارم .هر وقت نداشتم میام همینطوری جنس بر میدارم. پسر مهربونی بود منو با محبتش شرمنده میکرد. با مرتضی نسبت فامیلی دوری داریم. مدتها بود که به خاطر وضعیت مالی ضعیف و یه سری شرایط خاصم دیگه خیلی از اقوام نزدیک هم خبری ازم نمیگرفتن.این ارزش سرزدن مرتضی رو برام چند برابر میکرد.
دفعه آخر اومد پشت دخل بیشتر نشست پیشم. خواستم برای پذیرایی یه کیک و آب میوه براش باز کنم نذاشت بلند شم.فلاسک چایی کنارمون رو برداشت و برای خودش چایی ریخت و گفت هوس چایی کردم حاجی همین خوبه.چایی ولرم و کهنه بود . خجالت کشیدم.اینقدر با اشتها چایی رو خورد که کسی نمیدونست فکر میکرد چه نوشیدنی لذیذی داره سر میکشه...
موقع رفتن از دخل پول برداشتم سمتش دراز کردم گفتم مرتضی جان بیا پولتو بگیر گفت کدوم پول؟؟گفتم پس اندازتو میگم .آخر ماه با همه حسابامو تصفیه میکنم.دستمو آروم هل داد عقب و
گفت بمونه عمو به جاش برام دعا کن گیر بزرگی پیش خدا دارم . گفتم خدا ازت راضی باشه پیر شی پسرم.همینطور که داشت از در میرفت دستشو به نشانه خداحافظی بلند کردو با خنده گفت پیری رو دوست ندارم عمو دعا کن عاقبت بخیر بشم..
بہروایٺیڪےازاقوامدور
#شهید_مرتضی_مسیب_زاده
@shahid_dehghanamiri
|•💚•|