یه بار زینب س می بینه مادر با نیمه جونی صداش می زنه زینب جانم بیا کنارم بنشین که حرفها با تو دارم حالا زینب چهار سال داره اومد تشست کنار مادر بله مادر زینب جان بوغچه ای در اتاق دیگه هست برام بیاور زینب سلام الله میره بوغچه را می اره مادر یه نکاه به زینب می ندازه انگار دلش به حال زینب می سوزه