امان از زجر و امان از ناقه. و امان از شام
راوی میگه یک شب که این کاروان
به بیابان رسید زجر و بقیه سرمست
عیش بودن
یهو سر دسته شان گفت یکی از دختران
نیست
زجر عصبانی شد که چرا عیشش را خراب کرده
گشت و گشت و غضبناک و.....
در بیابان مگر می شود یک بچه را پیدا کرد
تا....