🍉|°یڪے از این روزها سید عابدین داخل سنگر آمد و دید ڪه عبدالرضا مشغول نماز خواندن است؛ یڪ لحظه مڪث ڪرد فڪرے به ذهنش رسید و سریع از سنگر خارج شد؛ هندوانه‌هاے زیادے ڪه ڪمڪ هاے مردمے بود یڪ قسمت از محوطه تیپ جمع شده بود و از بس زیاد بود بعضے از آنها تو این گرماے زیاد پلاسیده و لزج شده بودند. عابدین به طرف هندوانه رفت و نگاهے به هندوانه‌ها انداخت؛ جلوتر رفت و یڪے از هندوانه‌ها را ڪه ڪاملاً پلاسیده و لزج بود را برداشت و خیلے آرام داخل سنگر آمد و رفت پشت عبدالرضا ایستاد؛ به بچه‌ها اشاره ڪرد ڪه صداتان درنیاید، عبدالرضا در این لحظه به قنوت نماز رسیده بود؛ چشهایش را بست و شروع ڪرد به خواندن یڪ قنوت جانانه. سید عابدین هم معطل نڪرد و با هندوانه پلاسیده محڪم ڪوبید پشت سر عبدالرضا و فرار ڪرد؛ هندوانه پشت سر عبدالرضا پخش شد و ڪمے از آن هم ریخت تو دستای عبدالرضا؛ بچه‌ها ڪه صداے خنده‌شان توے سنگر پیچید، دیدند ڪه عبدالرضا نقش زمین شد؛ همه ترسیدند و به طرف عبدالرضا رفتند؛ عبدالرضا بیهوش شده بود، عابدین هم ڪه نگران شده بود آهسته داخل سنگر سرڪ مے‌ڪشید؛ سریع آب آوردن و عبدالرضا را به‌هوش آوردن، به هوش ڪه آمد دستی به سرش ڪشید و گفت «من زنده‌ام!!، من شهید نشدم؟ چطور من زنده‌ام؟ مگه ترڪش به سرم نخورد؟ حال عبدالرضا ڪه بهتر شد»،‌ همسنگرا گفتند «عبدالرضا خجالت نمے‌ڪشے؟ با یه هندوانه به این روز افتادے؟ چرا غش ڪردے؟ عابدین با یه هندونه تو رو به این روز انداخت؟!» عبدالرضا ڪه تازه ماجرا رو فهمیده بود زد زیر خنده و گفت «خدا بگم عابدین رو چے ڪار نڪنه؛ من بارها در مورد ڪسانے ڪه شهید مے شدند، شنیدم ڪه وقتے تیرے به اون‌ها مے‌خوره اصلاً دردے احساس نمےڪنن و سریع شهید مے شن؛ وقتے اون ضربه به سرم خورد و هندونه ریخت تو دستام،‌ چون خیلے لزج بود، یه لحظه خیال ڪردم ڪه مغزم ریخته ڪف دستم و دارم شهید مے‌شم». با این جمله بود ڪه شلیڪ خنده بچه‌ها فضا را پر ڪرد.😂😂 ↝°@shahid_hadi99