گره گشای زندگی دیر فهمیدم که خدا گره می‌اندازد به کارم تا سراغ تو بیایم و دلم را گره بزنم به دلت. به اندازۀ هر گرهی که افتاده به کارم و سراغ تو نیامدم، یک فرصت برای نزدیک شدن به تو را از دست دادم. دارم می‌شمارم گره‌های کور و ناکور زندگی‌ام را. چه قدر خدا مرا دوست داشت؛ ولی من نفهمیدم و عمری را تلف کردم. دیر فهمیدم که خدا می‌دانست من بدون گره، سراغ تو نمی‌آیم و وقتی باز شدن گره‌ها را به تأخیر می‌انداخت، منتظر بود من تو را به دست بیاورم. چه قدر تو را در مسیرم قرار داد و من مثل طفلی که سکۀ طلا می‌دهد تا آب نباتی به دست بیاورد، تو را می‌دادم و آسایشی خیالی را به دست می‌آوردم. دیر فهمیدم که خدا اگر چه صبور است؛ ولی صبرش حد و اندازه دارد و دیر فهمیدم که خدا به تو غیرت دارد. نمی‌دانم گره‌هایی که این روزها به زندگی‌ام افتاده، چوب از دست دادن فرصت‌های نقدی است که برای به دست آوردن تو به من داده بود یا هنوز هم امید دارد که من گره‌های زندگی‌ام را بهانۀ رسیدن به تو کنم. خوش‌گمانم به خدا. حتماً هنوز کار از کار نگذشته و من فرصت دارم برای نزدیک شدن به تو. قول می‌دهم برای باز شدن هیچ گرهی، پیش هیچ کسی جز تو نروم. شبت بخیر گره‌گشای زندگی‌ام!