✨🍃 کفن های سبک روی دست ها جا به جا می شود. مثل موج دریا که جنازه پرنده ای مهاجر را به ساحل آورده باشد.  کسی پشت میکروفون می گوید: برادر ها! این پیکرها را فشار ندهید، این استخوانها سالها غربت کشیده اند... این استخوانها نحیف اند... خودم را رساندم به یکی از پیکرها. همه فریاد می زدند:‌ «یا حسین!» و این دو کلمه را تکرار می کردند. حس مبهمی داشتم و اصلا از شادی چند دقیقه قبل خبری نبود، نمی دانستم چه حسی است. دستم را به یکی از پیکرها رساندم... حس کردم بجای این که من در حال حمل پیکر آن ها باشم، آن ها مرا تشییع کردند. مانده بودم و بیست و چند سال زندگی ام را مرور کردم و دیدم که هیچ در آن ندارم. در حالی که این شهدا جوانتر از بیست و چند سال بودند و همه چیز بودند. مداح آمد و شروع کرد به روضه خواندن. کسی نمی داند چرا ناگهان حرف ها به آن سمت رفت. به سمت روضه‌ی در، روضه دیوار... جمعیت به تکاپو بود. گریه امان نداد. صدای «یا زهرا!» در فضای حسینیه می پیچید... ناگهان ساکت شد. همه فریاد می زدند. نفس بالا نمی آمد و قلب نمی زد. صداها مبهم شده بود و من در دنیای تنهای تنهایی ام نشسته بودم. یخ چشمانم آب شده بود و آبشار از گونه هایم روان شده بود. مداح آرام شروع کرد به حرف زدن. انگار خسته شده بود از روضه خواندن، آرام گفت: می دانید؟ این شهدا از فاو آمده اند. اینها ها شهدای والفجر ۸ هستند. قدری مکث کرد... رمز این عملیات «یازهرا» بود. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹