💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_دوم
#قسمت_بیستم
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری
#مجید را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش
#عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خریدِ چند قلم
#جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سر خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم.
شهر، خلوت و ساکت، زیر نور
#زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر
#هیاهوی نیمه خرداد را دَر میکرد. به خانه هایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در
#کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشسته اند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش
#خوش میکردم.
چند
#قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: "کجا
#الهه جان؟" کیف پول دستی ام را نشانش دادم و گفتم: "دارم میرم سوپر خرید کنم." خندید و گفت: "آهان! امشب
#آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!" و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: "خُب منم باهات میام!" از لحن
#مردانه_اش خنده ام گرفت و گفتم: "تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه."
به صورتم
#لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: "خیلی وقته با هم حرف نزدیم! الاقل تا سر
#خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!" پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که
#نگاهم کرد و گفت: "الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!"
خندیدم و با شیطنت گفتم: "خُب این مشکل خودته! باید زودتر
#زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!" از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: "تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!" که با رسیدن به مقابل مغازه،
#شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊