💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_پنجم
پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار
#مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین
#تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار
#ناراحتی_هایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتم احساس میکردم همه توانم تمام میشود.
دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان میکشیدم و پله های
#طولانی_اش را به سختی طی میکردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی
#کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و ناله ام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هرچه از
#غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم،
#فریاد بزنم و اشک بریزم.
کف دستم را روی زمین گذاشتم و به
#سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی ام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید. بی توجه به چند نفری که برای
#کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بیحالم را روی
#نیمکت رها کردم.
تمام صورتم از گریه
#خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال
#مصیبت_بار مادرم گریه میکردم. هرکسی چیزی میگفت و میخواست به هر وسیله ای کمکم کند و من چیزی جز شفای
#مادرم نمیخواستم.
با گوشه چادر
#سورمه_ای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار
#حیاط بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه
#حاشیه حیاط را نگاه میکرد که از صدای دمپایی هایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت
#خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید.
مات و مبهوت لب و بینی زخمی ام، دستم را که به یاری به
#سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از
#نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید: "چه بلایی سر خودت اُوردی؟"
همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا
#خونریزی بینی ام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: "نمی دونم چی شد... همین
#طبقه_آخر از پله ها افتادم..." از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی
#عصبی اوج محبتش را نشانم داد: "الهه! داری با خودت چیکار میکنی؟!میخوای
#خودتو بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرت نمیکنه!"
سپس در برابر نگاه
#معصومانه_ام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد،
#نجوا کرد: "الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری
#غصه میخوری..."
و مثل اینکه نتواند قطعه
#عاشقانه اش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و
#آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم،
#بلند_شو عزیزم!" و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و
#رنجهایم، جان تازه ای یافته و بار دیگر دنیا پیش
#چشمانم رنگ و رو گرفت.
زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب
#شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه
#چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با
#مهربانی پرسید: "میخوای برات چیزی بگیرم؟" که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم: "ممنونم! بریم خونه خودم
#شربت درست میکنم."
لبخند
#پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که
#میخندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن :پس بفرمایید!" شانه به
#شانه_ام به راه افتاد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊