🌙نیمه شب بود که از خواب پریدم. دیدم عبدالمهدی پتوش روش نیست. تعجب کردم. آخه هواسرد بود... 😦نگاه کردم متوجه شدم پتوی خودش رو انداخته روی دونفر بسیجی که کمی مسن سال بودند... دلم سوخت. رفتم منم پتوی خودمو بندازم رو عبدالمهدی که فهمیدم بیداره! بهش گفتم بیداری؟! نخوابیدی؟! گفت خوابم نبرده. به شوخی گفتم سرما را خوردیا!!! حقت بود چه قدر گفتم برو تو اتاق خودت... پتوم رو انداختم روش، قبول نمیکرد. گفت حداقل تو هم بکش روت پتو رو. گفتم نه. خلاصه اصرار کردم قبول کرد و خوابیدیم تا نماز صبح... 👌از این کاری که کرد و بین ما موند و سرما را به جون خرید خیلی خوشم اومد و روحیه گرفتم... همیشه این جمله رو تکرار میکرد که : "اول من یک بسیجی ام تا اینکه بخوام یک پاسدارباشم." ¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤ (ره): من همواره به خلوص و صفای بسیجیان غبطه می خورم و از خدا می خواهم تا با بسیجیانم محشور گرداند، چرا که در این دنیا افتخارم این است که خود بسیجی ام... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊