#خاطره_هفتم
سال ۷۲ بود. می خواستم با چندتا از دوستان برای زیارت بروم مشهد👥. برادرم مجید آن موقع دانشگاه تهران درس📚 می خواند با او تماس☎️ گرفتم و گفتم: داداش می خواهم با دوستانم بروم مشهد. اگر دوست دارید با ما بیایید. قبول کرد🙂 و گفت: بیایید تهران ترمینال جنوب همگی با هم از همین جا برویم. ما هم رفتیم و راهی مشهد شدیم. بعد از زیارت به برادرم گفتم: چند روزی هم برای تفریح برویم شمال. قبول کرد🙂 و راهی شدیم. به ساری که رسیدیم به برادرم گفتم: چند ساعتی می مانیم و بعد می رویم. گفت: مگر قرار نبود چند روزی تفریح کنید؟
گفتم: واقعیت این است که پول کافی همراهمان نیست. برادرم گفت: فقط همین؟! شما اینجا بمانید و بروید دنبال برنامه تفریحتان، من می روم تهران توی خوابگاه کمی پول دارم، برمی دارم و برمیگردم. هشت صبح رفت و ده شب برگشت.
گفت بفرمایید این هم پول.
سعید عسگری (برادر شهید)
╭─💕─═✨💜✨═─💕─╮
🌕
@shahidasgariejamkarani
╰─💕─═✨💜✨═─💕─╯