دیگر نمی شد.
دیگر همین یک بار را میشد که
ببینمش؛ مثل بابا... مثل برادرم رضا که دیگر نشد ببینمش. کاش بابا الان بود. کاش الان بود تا سرم را بگذارم روی شانه هایش و زار بزنم، تا دست بگذارد روی سرم و آرام بگوید گریه نکن بابا...
کاش بود و میشد بهش تکیه کنم.
بابا کشاورز بود و زحمتش زیاد.
این بود که مامان هم توی خانه قالی می بافت و میفروختیم تا کمک خرجمان باشد. با این حال، فضای خانه بانشاط بود.
بابا و مامان چیزی از ما کم نمیگذاشتند. زندگیمان ساده بود. غذایمان همان محصولاتی بود که بابا میکاشت: یک فصل ،لوبیا یک فصل نخود.
بابا محصولاتش را می آورد خانه آنجا برایش تمیز میکردیم. بخشی از محصولات را برمی داشتیم برای مصرف خانه،اضافه اش را هم میبرد برای فروش.
بابا سواد چندانی نداشت؛ اما هر چه را بلد بود عمل میکرد چندتا از دعاهایی را که دوست داشت، حفظ کرده بود. پیش از نماز منبر می رفت، می نشست گوش میداد. نمازهایش را معمولاً توی مسجد میخواند. اهل نافله بود و نماز والدین .
روزهای جمعه هم اصرار داشت برود نماز جمعه. برای همین سادگی هایش هم بود که توی محله مان ، معتمد
مردم بود.
روزها کمی کمک مامان قالی میبافتیم و بقیه اش را هم یا با بچه های عمو بازی میکردیم، یا با بچه های همسایه .
بابا میگفت آنها بیایند خانه ما. حیاطمان بزرگ تر بود و میشد خوب دوروبرش بدویم. گاهی هم آخرش به یک دعوای کودکانه تمام میشد و روز بعد دوباره آشتی و بازی...
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii