موقع اذان مغرب برگشتیم خانه ما . مامان تعارف کرد که آقاجواد بیاید توی خانه. آقا جواد گفت اگر شام درست نمیکنید و هرچه خودتان دارید، سر سفره می آورید، می آیم.
جانماز آقا جواد را جلوتر پهن کردم و جانماز خودم را عقبتر منتظر ماندم تا بیاید و بهش اقتدا کنم؛ اما وقتی روی سجاده ایستاد، خیلی محکم گفت نمازتان را فرادا بخوانید گفتم دلم میخواهد به شما اقتدا کنم. گفت من درباره عدالتم تردید دارم خواهش میکنم اقتدا نکنید ترجیح دادم از همین اول زندگی روی حرف آقاجواد حرف نزنم. حتی برای چنین کاری که خیلی دلم میخواست.
بعد از نماز آقاجواد سجده شکر کرد و بلند شد و گفت من که به آن چیزی که میخواستم رسیدم. کاش شما هم رسیده باشید. برای شام هم کمی سیب زمینی سرخ کردیم و خوراک گوشت ساده درست کردیم. تلویزیون خراب بود و داداش داشت تلاش میکرد تا درستش کند آقا جواد خیلی راحت رفت نشست کنارش و کمک کرد آنتنش را درست کنند. بعدش هم سفره پهن شد و شام ساده ای خوردیم که خیلی مزه داد. هروقت سربلند میکردم میدیدم آقاجواد با هر لقمه غذایش نگاهی به من میکند و میخندد چشمهایش برق میزد. روز بعدش رفتیم خرید بقیه لوازم اول رفتیم برای خرید آیینه و شمعدان. آقاجواد گفت اجازه بدهید قرآن را من انتخاب کنم. یک قرآن را که روی قابش نوشته بود «علی بن موسی الرضا»، انتخاب کرد و همان جا به من هدیه داد. بعد رفتیم برای خرید لباس چندتایی مغازه رفتیم؛ اما من چیزی انتخاب نکرده بودم تردید داشتم از یکی شان که آمدیم بیرون، آقاجواد پرسید راستی شما چه رنگی دوست داری ؟ گفتم آبی. مغازه بعدی
که رفتیم تو، آقاجواد یک لباس آبی نشان داد و گفت همین خوب نیست ؟ من که دوستش داشتم. دیدم لباس خوبی است؛ به خصوص که آقاجواد هم دوستش داشت. همان را خریدیم. بیرون مغازه آقاجواد گفت امیدوارم کمک من را دخالت توی کارت احساس نکرده باشی. آدم هرچقدر کمتر
توی بازار ،باشد بهتر است
رفتیم برای آقاجواد ساعت بخریم. توی اولین مغازه ای که رفتیم، ساعت ساده ای پسندید. مامان گفت نه، این زیادی ساده است. آقاجواد گفت بقیه اش را نپسندیدم مامان گفت پس میرویم یک مغازه دیگر. آقاجواد فقط گفت هرجای دیگر هم برویم، من همین ساعت را میپسندم. همان ساعت ساده را خریدیم و از مغازه آمدیم بیرون .
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii