دیگر کار به جایی رسید که وقتی جواد از سوریه بر میگشت همین خانواده می آمدند دیدنش. یکی دیگر از همین اقوام بود که روزهای اول از جواد خوشش نمی آمد حسش این بود که شما انقلابیها فقط خودتان را قبول دارید، بعد از اینکه جواد داماد خانواده ما شد هفته ای یکی دو روز میرفت مغازه این بنده خدا و با او حال و احوال میکرد و مینشست آنجا ، سر به سرش میگذاشت نرم نرم چنان روابطشان خوب شده بود که گاهی همین بنده خدا به جواد میگفت پس یک شب با این فامیل بیایید منزلمان. یعنی روابطش با جواد بهتر از ماها شده بود ماها را به واسطه جواد دعوت میکردند. همین بنده خدا تصادف کرده بود و چندتایی از دنده هایش آسیب دیده بود. جواد آمد و گفت بیایید برویم عیادتش. این بنده خدا اصطلاحی داشت میگفت شما انقلابیها دیگر از ما طاغوتی ها زور نمی شوید یعنی دیگر زورتان به ما نمیرسد رفتیم خانه اش و دیدیم دنده هایش آسیب دیده و وقتی میخواهد نفس عمیق بکشد یا بخندد، دردش میگیرد. جواد وقتی این را فهمید شروع کرد به شوخی و جک گفتن و خنداندن ماها این بنده خدا هم نمیدانست چه کار کند اگر میخندید، دردش میگرفت. از طرف دیگر هم نمیتوانست نخندد. بنده خدا به جواد میگفت بس کن. جواد هم میگفت من که کار بدی نمیکنم. دارم میخندانمتان که روحیه تان عوض شود دیگر کار به جایی رسیده بود که خواهش میکرد من را نخندان بعد جواد میپرسید حالا بگو ما انقلابیها زوریم یا شما طاغوتی ها. بالاخره بنده خدا اعتراف کرد شما انقلابیها زورید. حالا نه که با تلخی این حرف را بزند اصلاً به مرور از جواد خوشش آمده بود. بعدها که جواد شهید شد همین آدم مراسمهای جواد را می آمد و میرفت یک گوشه می نشست. جوری هم با چهره درهم می نشست که ما شک کردیم نکند به زور می آید. نه با کسی حرف میزد و نه چیزی میگفت. یک روز فاطمه را برده بودم خیابان بچرخانمش که دیدمش. ایستادیم حال و احوال کنیم. فاطمه را که دید بغض کرد. دستی به سروگوش فاطمه کشید و گفت این جواد با ما خیلی بد کرد. من یکهو جا خوردم. ادامه داد و گفت این بچه آمد دل ما را به دل خودش گره زد و بعد گذاشت رفت. حالا هر وقت یادش می افتیم، بغض نفسمان را میگیرد. حتی نمی توانم با کسی حرف بزنم. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii