ماجرای قابل تأمل سلام علیکم وقت شما بخیر حرم باصفای امام رضا علیه السلام دعاگو و نائب الزیاره ی شما هستم امروز یک ماجرایی برام پیش آمد ، داشتیم تو صف می رفتیم زیارت صف شلوغ بود یک خانم خیلی نورانی محجبه ای جلو من بود گوشیش تو دستش بود عکس حاج مسعود عزیز رو گوشیش بود یک لحظه نگاهش می کرد و زود چشمشو رد میکرد و همش زمزمه می کرد خیلی بهش حساس شدم گوش دادم ، بشنوم چی میگه ، درست متوجه نشدم بهش زدم و پرسیدم عکس روگوشیت کیت میشه شک کردم که شما هستین و خیلی خوشحال شدم که حتما شما هستین و... گفت ایشون شهید مدافع حرم است گفتم بله میدونم ولی چه نسبتی باشما داره؟ گفت هیچی ولی انگار از سالها پیش می شناسمش مرتب با من حرف میزنه نگاه به چشماش میکنم دلم می ریزه که چی بهم میگه اینو متوجه شدم که الان داره میگه برا مادرم دعا کن و ... بعد منم بهش گفتم بله منم هر موقع نگاهش کنم با چشماش چقدر حرف میزنه من حتی صداشو هم می شنوم و... بخدا قسم چیزهایی که من می گفتم عین این حرفها را هم ایشون می گفت چند دقیقه ای که تو صف بودیم تا برسیم به ضریح مطهر اقا همش صحبت می کرد و ... گفت همین عکس را فرستادم برا پسرم وبهش گفتم که این عکس را بزار رو گوشیت و.. کمی بعدش پسرم زنگ زد بهم با گریه و صدای لرزان که مامان من گزارشهدا بودم یه مرتبه دیدم نشسته ام رو یه قبری نگاه میکنم می بینم همین شهیدی که عکسش برام فرستادی الان سر قبرشم ... این عکس با لبخند قشنگش رو گوشی آن خانم بود. و خلاصه خیلی بیادتون بودیم.