شهید از زبان پدر و مادر : 14 ساله بود که جنگ شروع شد و از همان موقع فکر و ذکرش شد جبهه و جنگ. وقتی به پایگاه بسیج مسجد رفته بود به دلیل سن کم ثبت نامش نکردند. روحانی مسجد که محمد مکبر نمازهای جماعت او بود وقتی از ماجرا باخبر شد دست محمد را گرفت و او را نزد مسئول ثبت نام برده و گفت: خودشان انقلاب کردند حالا هم خودشان باید از انقلاب حمایت کنند، اسمش را بنویسید. بعد از گذراندن دوره آموزشی وقتی می خواست به جبهه برود به او گفتم: قبل از رفتن باید خط خودت را مشخص کنی. بعد روی کاغذ یک چهار راه کشیدم و گفتم: جبهه رفتن 4 حالت دارد. یکی حالتش سالم برگشتن است. یکی حالت مجروح و جانباز شدن است. حالت دیگر اسارت است و حالت چهارم شهادت. تو باید قبل از رفتن به همه اینها فکر کنی و از همین حالا همه نتایج احتمالی تصمیمت را بپذیری. حرفهایم که تمام شد، محمد آن چهار راهی را که کشیده بودم برداشت و بوسید و گفت: من هر چهار تایش را قبول دارم.