تو منطقه یه روز شد که حجم آتیش و خمپاره به حدی رسید که بیشتر بچه ها بخاطر موج انفجار سردرد گرفتن و با تشخیص فرمانده دم غروب بود که به عقبه برگشتن .
.
مسعود و چند نفر دیگه بازم مثل همیشه گوی سبقت و ربودن و از خود گذشتگی کردن و شب تو منطقه موندن که خط و حفظ کنن و تا عصر فردا طول کشید.
.
ما برگشته بودیم عقب تو این یه روز بقدری دلتنگ و نگران بودیم که داشتیم دق میکردیم
.
وقتی فردای اون روز دوباره برگشتیم .
منطقه عملیات باورتون نمیشه انقدر از دیدن هم ذوق کردیم همدیگرو بغل میکردیم .
بعضی وقتا بغض هم میکردیم همینجوری خونه به خونه دنبال بچه ها و دیدنشون:
.
مسعود کجاست؟
سید مصطفی؟ یه نفر میگفت خونه بالایی هستن .
.
حسن و علی کجان؟ میگفت خونه دومی احمد و محمد رضا و صباح کجان میگفت دارن میان پایین
و جای خالی حاج عبدلله ..
.
بعد گفتن منطقه تثبیت شده و همه برگردید عقب و تحویل فاطمیون بدید.
.
دوباره جمع شدیم دورهم خیلی خوشحال بودیم و خدارو شکر میکردیم.
.
ما که طاقت یه روز که هیچ یه مدت کوتاهی دوری هم و نداشتیم حالا نمیدونم چطور شده تا حالا طاقت آوردیم دوری شونو ، تحمل کنیم نمیدونم چی بگم ولی قطعا بخاطر فلسفه شهادت و زنده بودن شهیده و اینکه حتما کنار ما هستن...
کانال #شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari