اوايل فصل پاییز بود وما سركار ، خواب بوديم. از قبل ، برنامه کوهنوردی رو كه روی بورد زده بودند ديده بوديم ،اما کسی توجه نکرده بود... مثل هر روز ، صبح بعد از شیفت کاری، مى خواستيم به خونه بریم. آماده شدیم که با موتور پالس آبی مسعود بریم خونه ، که گفتند برادرا ممنوع الخروج هستید و بايد همتون برید کوه... قبول کردیم و آماده شدیم بریم كوه... رفتیم و رسیدیم پای کوه دارآباد يه جايى توى مسير كه خسته شده بودم ، مسعود منو کول کرد تا از بچه ها عقب نمونم. توى مسير با موبایل مسعود عکس می گرفتیم. . در مسیر رودخانه چاله بزرگی بود که از آب پر شده بود مسعود گفت بچه ها یه آبی به تن بزنیم! . هوا سرد بود گفتیم مسعود ول کن سرده . همین و که گفتیم مسعود لباسشو در آورد با شلوار پرید تو آب بعد دست منو گرفت کشید تو آب بعد شروع کرد بقیه بچه هارو خیس کرد تقریبا همه اومدن تو آب ... اون روز خیلی به ما خوش گذشت توفیق اجباری بود که بریم کوه ... مسعود سرما نخورد اما ۷ یا ۸ تا از بچه ها سرما خوردن... وخاطرات مسعود است که با ما مانده و مرور میکنیم شاید که نظری از سوی شهدا به ما شود @shahid_masoud_asgari