#خاطرات_شهدا
خاطره ای از شهیده فائزه رحیمی
شربت شهادت و ترکش
لحظه وداع و دیدار آخر فاطمه خواهر کوچک شهید هم روایتی است شنیدنی، مادر میگوید: آن روز که قرار بود فائزه به کرمان برود، من خانه نبودم. خواهرش فاطمه از حال و هوای فائزه برایم تعریف کرد و گفت: فائزه صبح بیدار شد و من از او خواستم که ناهار را با دستپخت من بخورد، قرار بود برایش کوکو سیبزمینی درست کنم. فائزه گفت: تا شما برای من کوکو درست کنی، من رسیدهام کرمان، اما فاطمه اصرار و نهایتاً غذای فائزه را آماده میکند و بعد فائزه غذایش را میخورد و آماده رفتن میشود. فاطمه میگفت: فائزه وقت رفتن به من گفت خوب درسهایت را بخوان. احترام پدر و مادر را هم نگه دار. بعد هم رفت دانشگاه و ساعت ۸ شب به سمت کرمان حرکت کرد و خودش را به گلزار رساند.
یکی از دوستانش را سر مزار فائزه دیدم و از او خواستم که از روز حادثه برایم روایت کند. او گفت: وقتی به گلزار شهدا رسیدیم، جایی ایستادیم تا شربت بخوریم. فائزه به شوخی گفت: شربت شهادت است. بچهها خندیدند، اما فائزه درست میگفت. بعد از نوشیدن شربت متوجه شدیم که دو تا از همکلاسیهایمان همراه ما نیستند و از ما جدا شدهاند. فائزه برای پیداکردن دو تا از بچهها رفت که انفجار اول اتفاق افتاد، یکی از بچهها ترکش خورد و ما مجبور شدیم او را تا جایی برسانیم. فکر نمیکردیم که فائزه در اثر ترکشهای انفجار به شهادت رسیده باشد.
وقتی داشتم فیلمهای حادثه تروریستی را نگاه میکردم، فائزه را از رنگ روسریاش شناختم. ترکش از پشت گردن، کتف و پهلو به فائزه اصابت کرده و او با صورت به زمین خورده بود.
@shahid_modafe_haram_miladheidari