ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت0⃣3⃣
🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
«حضور»
راویان : خانواده و دوستان شهید
خانم آرزومند از همسایگان ما بود، به منزل شهید سیفی رفت و آمد زیادی داشت، چرا که مادر شهید تنها زندگی می کرد
می گفت:
روزی که مثل همیشه به دیدار مادر شهید رفتم به ایشان عرض کردم که در تنهایی اذیت نمیشوی❓دراین خانه بزرگ❓
ایشان گفت: نه، علی همیشه به من سر می زند، وقت نماز باهم وضو میگیریم و صحبت میکنیم...
خیلی تعجب کردم، گفتم اولین بار شهید را کجا دیدید❓
گفت:
بعداز شهادت مرتب به من سر می زند، اولین بار، سه روز از شهادت علی می گذشت، مابرایش درخانه مجلس گرفتیم.
شامی تدارک دیدیم، ولی افراد بیش از پیش بینی ما می آمد، لذا غذا به اندازه کافی نبود.
من هم مضطرب و نگران که غذا کم می آید و شرمنده می شوم هِی با خودم کلنجار می رفتم که یکباره علی را در گوشه ی آشپزخانه دیدم❗️
به من گفت:
مادر، چرامضطربی❓
قضیه را برایش تعریف کردم، نمی دانم چطوری یک لحظه در دستش یک بشقاب برنج دیدم که آورده به من داد و گفت: این را به برنج امشب اضافه کن و نگران نباش.
من هم دستپاچه شدم و فوری برنج را گرفتم و اضافه کردم و ظرف را پس دادم.
آنقدر هول بودم که یادم رفت ظرف را یادگاری نگه دارم.
آن شب به قدر تمام میهمان ها غذا کشیدیم.
همه سیر خوردند و در آخر، به اندازه همان مقداری که علی داده بود اضافه ماند.
حدود بیست شب که از شهادتش گذشت.
من و زن های همسایه تو حیاط داشتیم نون پخت میکردیم.
یکباره دیدم اومد جلوی ما رد شد.
آمد داخل خانه، سلام و احوالپرسی کردیم.
گفتم:
نون میخوری❓ گفتم: نه.
کمی با هم صحبت کردیم.
بعدش پاشد رفت.
از خانم های نانوا پرسیدم: علی رو دیدید❓گفتند: نه.
گفتم: بابا الان از جلوتون رد شد رفت.
گفتند: نه ندیدیم.
ما در منزل تنور داشتیم.
چند وقت یکبار، مادر با همسایه ها دور تنور جمع می شدند و نون می پختن.
این رو مادر نقل می کرد.
گفت:
مثل روزهای دیگه داشتیم نون درست میکردیم، یکی از همسایه ها با خوشحالی آمد پیشم و گفت:
سلام حاج خانم، دیشب علی آمد به خوابم.
به من با لبخند بشارت یک بچه صالح را داد.
مادر میگفت:ا
این خانواده چندین سال بود که بچه دار نمی شدند، بعد از مدتی که از خواب گذشت.
این خانواده صاحب فرزند شدند.
بعد از گذشت چند سال از شهادت علی، یکی از همسایه ها آمد و گفت:
مدتی بود چشم درد شدیدی داشتم.
هر دکتری ميرفتم جواب نمی گرفتم.
بالاخره رفتم سر مزار شهید علی و باهاش درد و دل کردم.
بعد از آن، چشم دردم به کلی از بین رفت.
هروقت مشکلی برایم پیش می آید با رفتن سر مزار و توسل به شهيد، فوری حل می شود.
از این عنایت ها خیلی هست.
هروقت می رویم سر مزار، چند تا خانم یا آقای جوان نشستند، یعنی هیچ وقت نشده ما بريم و کسی سر مزار نباشه.
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها
#باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️