زمزمه رفتن دوباره محمدجواد در خانه شروع شد. همه میدانستیم که هیچ تضمینی به بازگشت محمدجواد نیست، اما خود محمدجواد هوایی بود و میخواست دوباره به جنگ بازگردد و باکی از اینکه برنگردد نداشت.
محمدجواد تک پسر بود و اگر میخواست میتوانست نرود، اما او بیتاب رفتن بود. من که از رفتن او کاملاً راضی بودم، اما نمیخواست بهجز من، به کس دیگری بگوید که میخواهد سوریه برود، ولی به اصرار من به دنبال کسب اجازه از پدر و مادرش رفت.
وقتی میخواست راهی شود حس عجیبی داشت و مطمئن بود که سالم برنمیگردد؛ من هم همان حس را داشته و حالم شبیه حال دفعات قبل نبود. یکشب گفت:
«بیا بشین باهم حرف بزنیم.»
دلم لرزید و گفتم:
«میخواهی مأموریت بروی؟ و حتماً میخواهی سوریه بروی؟»
خندید و گفت:
«آفرین عزیزم.»
گفتم: «من هم که نمیتوانم و نمیخواهم مانع رفتنت شوم.»
که در جواب گفت:
« به تو افتخار میکنم. »
آن شب تا صبح با هم گریه کردیم... اعزامش مدام عقب می افتاد. تا یکماه بعدش ۹۴/۷/۱۹ اعزام شد... مطمئن بودم اینجا پایان زندگی مشترک ماست، و بود...!!!
روزی که میخواست بره ساکش دستش بود...تو حیاط ایستاده، برگشت رو به من کرد، ساکش را گذاشت زمین و گفت: خانم من الان میرم ولی چند روز دیگه تابوتم رو میارند اینجا توی حیاط!
دستانش را بالا برد و ادامه داد: همه میگند الله اکبر!!!
من دنبالش کردم و گفتم: برو دیوونه!
فرار کرد و در را بست و رفت!
۱۹مهرماه سالروز اعزام شهیدمحمدجوادقربانی وهمرزمان شهیدش به سوریه است.این عزیزان قبل از نماز مغرب به سوریه اعزام شدند و نماز را درخاک سوریه خواندند.همچین شبی تاسحر درحرم حضرت زینب(س) وخانم رقیه بودند و زیارت کردند و شهادتشان را از عمه سادات گرفتند.
شادی روحشان صلوات
@shahid_mohammadjavad_ghorbani