🍁❤️🍁❤️🍂 ❤️🍂 🍂 🔰پس از اولین اعزامش، همسرش به خانه ما آمد. کاغذی به من داد و گفت: امین است، در میان وسایلش پیدا کردم. 😔با هم خواندیم و گریه کردیم. گفتم پاره اش کن ولی همسرش قبول نکرد و نگه داشت. خوشحالم که آن روز وصیتش را پاره نکردیم. اولین بارش نبود که به ماموریت میرفت ولی این بار ماموریتش فرق داشت. او کیلومترها از ما فاصله داشت. 💔پس از سه هفته نگرانی و دلتنگی به خانه برگشت. 2 روز ماند. گفتم امین جان مراقب خودت باش. گفت: من که نمیخواهم شهید شوم. در آنجا آموزش میدهم. من ناراحتی قلبی دارم اگر میگفتم نرو نمیرفت اما آن روز با حرفهایش آرام گرفتم. دو روز بعد دوباره به سوریه بازگشت... به روایت مادر معزز 🍃🌸قسمت سی و هفتم @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍂 ❤️🍂 🍁❤️🍁❤️🍂