📖 تمنای بی خزان . . کاسه های آب گوشت، یکی بعد از دیگری سر سفره می آمدند و مهدی در این فکر بود که آیا پیرمرد چیزی برای خوردن دارد یانه. یک دفعه، مثل برق از جایش پرید. کاسه ی آب گوشت را با خودش سرکوچه برد و در این فکر بود که او هنوز آن جاست؟ صدای مادر را که داد می زد مهدی کجا؟ نمی شنید. نفس نفس زنان رسید سرکوچه. نصف آب گوشت ریخته بود روی لباسش. سرمای پیت روغن، خبر از رفتن پیرمرد می داد. نگاه ناامید مهدی به کوچه‌ی تاریک و دریچه ای نور که از میان در نیمه باز خانه شان به کوچه می تابید، امتداد راه مهدی بود که با خود می گفت : از گلوم پایین نمی ره.... نشسته بود سر سفره با غذا بازی می کرد. گوهرخانم نگاهی زیرچشمی به او انداخت و گفت : چیزی شده آقامهدی؟ مهدی آه سردی کشید و دوباره به کاسه ی آب گوشت که حالا از دهان افتاده بود نگاه کرد. گوهرخانم طاقت ناراحتی مهدی را نداشت. زیرچشمی به عابد اشاره کرد و او شروع کرد به شوخی کردن با مهدی. هادی، برادر کوچک ترش از این فرصت برای شیطنت استفاده کرد و دوتایی به بهانه ی کشتی گرفتن ریختند سر مهدی. چند دقیقه بعد، صدای فریاد هر سه، فضای خانه را گرم کرد. گوهرخانم سفره را جمع می کرد و از شادی آنها ذوق می کرد. صبح روز بعد، مهدی در پی پیرمرد بود، که چشمش دوباره به دستکش های چرمی پشت ویترین مغازه ی سرکوچه افتاد. نگاهش را به خیابان گرداند و دست ها را در جیب هایش فرو برد. راهش را به سمت مدرسه ادامه داد. مدرسه آن روز هم مثل هر روز بود؛ زنگ ریاضی و فارسی ودیکته هم ساعت آخر کلاس. روی نیمکت، تنها نشسته بود. نمی دانست چرا امروز بغل دستی اش نیامده. موقعی که معلم اسم رضا را برای حضور وغیاب صدا کرد، مهدی گفت : غایب. درِ خانه را که بعد از ورود به حیاط بست، یادش افتاد امروز با پول توجیبی اش برای هادی چیزی نخریده است. همه جا هوای هادی را داشت. هادی هم حس می کرد مهدی بعد از پدر، حامی او است.... 👈از هَمچو تو دلداری، دل برنکنَم آری💛 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹