❤️خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده مرداد 1394 آخرین بار که  شد، و برای درمان به ایران اومد. وقتی پدرش متوجه شد خدا را شکر کرد  و به نوعی خوشحال بود که به خیریت  گذشت . چند روز قبل از اینکه برای آخرین بار به سوریه برگردد، پدرش گفت: "برویم به  سر بزنیم، ببینم  بخیه های پایش در چه وضعیتی است"؟! اگر خوب شده برایش بکشم. وقتی  رفتیم آنقدر به ما محبت کرد؛  شوخی می کرد، نگذاشت باباش پایش  را ببیند.  فقط می گفت: "دورت بگردم  خوب خوب شدم ببین حتی میتوانم بدوم" بخیه هایش را نشان باباش نداد ولی در  عوض بابا را حسابی ماساژ داد. همان شب متوجه نشدیم چرا آن قدر  قربون صدقه باباش رفت،  البته همیشه همینطور بود؛ به خاطر همین تعجب‌نکردیم، ولی  نمی خواست آن شب را، به این شکل از دست بدهد. می خواست نهایت استفاده را ببرد که  چقدرخوب توانست چون می خواست  زود برود و ما نگران نشویم. وقتی رفت ،گفت: "خوب شدم خودم بخیه ها رو کشیدم". دورت بگردم الان دیگه نگران نیستیم 😔❤️ فقط در حسرت این هستم که یک بار دیگر با آن پای شلت برایمان بدوی. 😔 @shahid_mostafasadrzadeh