قسمت از زندگی نامه شهید مصطفی نوروزی🌷 پدر مصطفی میگفت: چند وقتی بود که نگران احوال مصطفی بودم و باتوجه به روحیاتی که از او میشناختم منتظر خبر شهادتش بودم .اخیراً یک شب درمیان خوابش را میدیدم و نگرانیم بیشتر از قبل میشد. به او میگفتیم: حالا که ۲سال ماموریتت در آنجا تمام شده، برگرد. تا اینکه شب شهادتش، نزدیک اذان صبح، خوابش را دیدم،با بدنی ورزیده تر از قبل آمد و گفت: "بابا بالاخره ماموریتم تمام شده و من دارم برمیگردم!" نگران تر از قبل از خواب بیدار شدم، بعد از نماز صبح خیلی گریه کردم و مضطرب بودم. حوالی ساعت 8.30 صبح تماس گرفتند که برای سرکشی یک جمعی از همکاران میخواهند بیایند به دیدار شما! همانجا بود که گفتم خبرهایی است. وقتی آمدند به محض ورودشان گفتم:"من میدانم مصطفی جانم شهید شده". آنها گفتند:"ماکه هنوز چیزی نگفتیم, از کجا باخبر شده اید؟" گفتم:"آقا مصطفی دیشب بخوابم آمدوگفت:دارم برمیگردم! دیگر برایم نگران نباش @shahid_nouroz