پیاده‌ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به در آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. خرامان همی‌رفت و می‌گفت: « نه به استر بر سوارم نه چو اشتر زیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم غم موجود و پریشانی معدوم ندارم نفسی می‌زنم آسوده و عمری می‌گذارم » اشتر سواری گفتش: ای درویش کجا می‌روی؟! برگرد که به سختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت. چون به نخله محمود در رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: ما به سختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی. شخصی همه شب بر سر بیمار گریست چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست ای بسا اسب تیزرو که بماند که خر لنگ جان به منزل برد بس که در خاک تندرستان را دفن کردیم و زخم خورده نمرد 📚گلستان سعدی-باب دوم-حکایت ۱۷ 🪴ششم‌ شهید پورعباس‌ هوش‌وهیجان 🍉 تلاش تفریح خلاقیت 👊 ✾❀ @shahid_pourabbas ❀✾