کوهنوردی در یک زمستان سرد به تنهایی در حال صعود به کوه بلندی بود. شب، بلندیهای کوه را تماماً در بر گرفته بود و مرد، هیچ چیزی نمی دید. چند قدم مانده به قله کوه از کوه پرت شد. در حال سقوط، ناامیدانه، خودش را برای مُردن آماده می کرد که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شده، بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب بود که او را نگهداشته بود. با صدای بلند فریاد کشید: خدایا کمکم کن! ناگهان صدای پرطنین از آسمان جواب داد: از من چه میخواهی؟ _ ای خدا نجاتم بده! _ واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟ _ البته که باور دارم. _اگر باور داری طنابی را که به کمر بسته شده پاره کن! مَرد ، یک لحظه سکوت کرد و تصمیم گرفت با تمام نیرو محکمتر از قبل به طناب بچسبد و جانش را حفظ کند. چند روز بعد در خبرها آمد : یک کوهنورد یخ زده را در حالی پیدا کردند که بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود. او فقط یک متر با زمین فاصله داشت. زی‌تایپ | سامانه تایپ صوتی هوشمند دیپ‌ماین www.deepmine.ir