﴾﷽﴿ . بخشی از کتاب نوشته جناب آقای جعفری که در مورد شهید روح‌الله است: . اسی اورکتش را انداخت روی سر اسماعیل که زیر باران خیس نشود. دم در ماشین هم باز او را بغل زد و نشاند جلو. لیلون بابا هنوز داخل ساختمان بود. اسماعیل با ایما و اشاره و هزار دنگ و فنگ، حالی اسی کرد که برویم محل شهادت «روح‌الله قربانی» و «قدیر سرلک». - روح‌الله رفت حموم دوش گرفت و اومد. همین داخل نشسته بودیم. قرار بود من و روح الله و قدیر برگردیم ایران. قرار شد روح الله بره وسایلشو جمع کنه و خمپاره‌ای چیزی اگه گرفته، تحویل بده و بریم. قدیر سرلک به روح‌الله گفت: «وایسا با هم بریم.» بعد رفتن تو بالکن، پنج دقیقه‌ای با هم صحبت کردن. یکی از این تویوتا قرمزها داشتن. سوار شدن و رفتن. درست پنج دقیقه بعدش، خبر شهادتشون رو شنیدیم. کمتر از ده دقیقه فاصله بود. از لب جاده تا محل شهادت قدیر و روح‌الله صدمتر شانه خاکی بود. اسماعیل پیاده نشد. همان داخل ماشین گفت «کل این روستایی که می بینین، روستای عزانه. کلا اینجا خالی بود، همه رفته بودن. اینجا شده بود دم ما. قدیر و روح‌الله اومدن اینجا ایستادن. یا تلۀ انفجاری قدیمی بوده که ما ندیدیم، یا این‌که مواد منفجرۀ داخل ماشین ترکیده. چون انفجار شدید بود، دلیل انفجار مشخص نشد!» من و مجید پیاده شدیم. روی دیوار خانه نوشته بودند: «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل عند ربهم یرزقون.» اسماعیل گفت: «الان خونواده‌ها اومدن و دارن راحت زندگی می‌کنن.» . @m_ali.jafari @shahid_roohollah_ghorbani