♦️وقتی که برادرم شهیدشدن من ۱۵سالم بودوخیلی بهشون وابسته بودم
یادم هست درزمان انقلاب بابرادرم برعلیه رژیم شاه به راهپیمایی می رفتیم.
شب جمعه بسیاربه دعای کمیل اهمیت می دادوزمانی که به مسجدمی رفت من راهم باخودش می برد.
جمعه هاعلاقه زیادی داشت که درنمازجمعه شرکت کندوخواندن آن رابسیارمهم میدانست.
وقتی که مراسم دعای کمیل تانیمه شب طول می کشیددررابه آرامی بازمی کردوگاهی ازاوقات که کلیدش روجامیگذاشت ازروی دیوارواردخونه میشدوحتی برقی روشن نمیکردوگاهے ازاوقات غذاش روفقط بانوریک چراغ میخوردکه مزاحم خواب بقیه نشه چون شرایط شغلی برادرم طوری بودکه کارش تانیمه های شب طول می کشید.