🌼اسد با قاطعیتی که تعارف نبودن کلامش را برساند می گوید: -نه مزاحم نمیشیم. باید یک پیغام در مورد ظهور حضرت بدهم و رفع زحمت کنم! ابوماجد, کنجکاو و متعجب می پرسد:. -پیغام؟ ظهور؟ حضرت؟. 🌼اسد می گوید: -برای این که آقا ظهور کنن, باید تعداد یارانشون به حدّ نصاب برسه. حضور شما برای این منظور الزامیه رنگ چهره ی ابوماجد به وضوح تغییر می کند. با لکنت می پرسد: -یعنی الان؟! و عین را با چنان غلظتی ادا می کند که بوی محال از آن به مشام می رسد. اسد تایید می کند: -بله. همین الان. هر یک روز دیرتر به حدّ نصاب برسه, ظهور به تعویق می افته. 🌼ابوماجد می گوید: -نه. صلاح نیست. الان که اصلا صلاح نیست. اسد, حیرت مرا هم به تعحب خودش ضمیمه می کند: -صلاح نیست؟! 🌼یعنی چی صلاح نیست؟!. ابوماجد توضیح می دهد: -یعنی به صلاح من نیست.باید فرصت تمدید بشه. من احتیاج به فرصت دارم. که جبران مافات کنم. که دو قدم برای رضای حضرت بردارم. که دو تا تیر به طرف اسرائیل غاصب بندازم. 🌼ما تو این سال ها اصلا فرصت نکردیم که با اسرائیل بجنگیم,از بس معیشت سخت بود.یعنی گذران زندگی. مجبور بودیم واسه یه لقمه نون و یه لیوان ماءالشعیر, برچسب هر کس و ناکسی رو روی بازومون بچسبونیم و زیر عَلَمِش سینه بزنیم ... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98