🍂شرح آن دیدار بدین قرار است:
💢در کنار باغچه باصفا، در جنب ساختمانی نشسته بودیم. من بودم و مصطفی و شخصی دیگر. (در غالب خوابهایی که از شهدا می بینم، شخصی حضور دارد که اصلا نتوانسته ام او را بشناسم و او همچنان برایم مجهول مانده است. حتی پس از بیداری هم نتوانسته ام چهره او را به خاطر بیاورم. در این خواب نیز همان شخص که در خوابهایم همیشه سومین نفر است، حضور داشت.)
💢من بدون مقدمه، رو به مصطفی گفتم: "اینجا مثل بیمارستان شهید رهنمون می مونه."
با این حرف صحبتهایمان شروع شد. در کمال تعجب و ناباوری به چهره مصطفی خیره شدم و چون باورم نمی شد خودش باشد، اولین سوالاتم برای کسب اطمینان بود. رنگ صورتش کمی تیره تر شده بود و قدش نیز کوتاه تر به نظر می آمد. به او گفتم:
ح- ببینم تو خود مصطفی هستی؟
م- خب آره چطور مگه؟
ح- آخه من باورم نمیشه، یعنی تو بعد از این همه مدت اومدی منو ببینی؟
م- خب آره مگه چیه؟
ح- یه سوال ازت دارم، ببینم لحظه ای رو که ترکش خوردی یادت میاد؟
☘ادامه دارد...
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅
@shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊