⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل پنجم : جنوب شرق و اشرار 🔸صفحه:‌۸۷ 🔻قسمت هفتادونهم: محافظ کاروان ✍وضع‌مالی خانواده ام خوب نبود ،کار هم گیر نمی آمد. ناچار شدم،به یکی از گروه های اشرار و قاچاقچیان بپیوندم تابتوانم امرار معاش کنم. کارشان قاچاق مواد مخدر بود و ما به عنوان محافظ کاروان حامل قاچاق کار می کردیم . یک کلانش در دست داشتیم و با صورت های پوشیده،درجاده های بیابانی شب و روز می گذراندیم . مدتی که من در این کار بودم ، یکی دوبار به کمین سپاه ‌نیروی انتظامی و مرزبانی خورده بودیم،اما خدارو شکر دست به اسلحه نشدم. اگر هم شدم به کسی تیراندازی نکردم. هم می ترسیدم و هم نمی خواستم کسی تیر بخورد. دریکی از همین کمین ها تسلیم شدیم. ادامه دارد…. 🏴  @shahidabad313 ⚫️🔘⚫️🔘⚫️🔘⚫️