✫⇠(۲۹۲) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و نود و دوم:شیرین‌ترین سفر دوران زندگیم 🍂سوار اتوبوس که شدیم از خوشحالی تو پوستمون نمی‌گنجیدیم و اصلاً یادمون رفت که هنوز توی خاک عراق هستیم و ماهیت بعثیها عوض نشده و هر آن احتمال داره یه کار غیر منتظره انجام بدن و دردِ سرِ جدیدی پیش بیاد. مداحامون شروع کردن مداحی و اشعاری رو در مدح امام خمینی(ره) و جمهوری اسلامی می خوندن و سرودهای شاد انقلابی رو اجرا می کردن. کم‌کم راننده هم با ما همنوا شد و یه نوار سرود مذهبی گذاشت. ⚡اتوبوس مجهز به میکروفن بود. کم‌کم طمع کردیم و از راننده خواستیم میکروفن رو در اختیارمون قرار بده تا صدای مداح به همه برسه. اونم موافقت کرد.خلاصه تا مرز ایران خوندیم و شادی کردیم و خندیدیم. نگهبانهای محافظ هر چند مثل راننده خوشحال نبودن ولی کاری هم نمی‌کردن. فقط وقتی به دژبانی می‌رسیدیم ازمون می‌خواستن که ساکت بشیم و راننده میکروفن رو خاموش می‌کرد. برخلاف تموم مسافرتهای قبلی که دستامون بسته بود و با کابل می‌زدن تو سرمون و گاهی جفتک هم می‌ انداختن و اوقاتمون تلخ بود، ولی این سفر چشم و دستمون باز بود و لبمون خندون و شیرین‌ترین سفری بود که توی تموم عمرمون انجام شد. 📌یکی از نکات جالب این سفر عمامه‌گذاری تعدادی از طلبه‌ها داخل اتوبوس بود. روزهای قبل و بصورت مخفیانه با باند و پارچه‌های سفید که حالا دیگه مقدار زیادی در اختیارمون بود، به اندازه‌ ۵،۴ نفر عمامه تهیه کردیم. بعضی دوستان نگران بودند و می‌گفتن مبادا بعثیها حساسیت نشون بدن و اقدامی انجام بدن. ما هم به خنده و شوخی می گفتیم: دیگه با برادران بعثی دوست شدیم. البته اسمشون بود، ولی شل و وارفته و در هم ریخته، به هر حال سفید بود و نشون می‌داد اینها روحانی هستند. 🔹️در بین مسیر راه که دیگه خیالمون از اینکه برمون گردونن راحت شد، عمامه‌ها رو درآوردیم و سرمون گذاشتیم و یهوئی چند تا حاج آقا تو اتوبوسهای مختلف پیدا شد. داشت چشم برخی محافظهای داخل اتوبوس از حدقه درمیومد. البته راننده ما آدم خوبی بود و تا آخر مسیر همکاری کرد. حالا این کار چه فایده‌ای داشت و چی رو می‌خواستم ثابت کنیم؟ دقیقاً یادم نیست ولی هر چه بود اینم ازون کارهای ابتکاری و جذاب بود که هم بچه‌های خودمون و هم عراقیها رو غافلگیر و به قول امروزیها سورپرایز کرد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌