【شَهید عَلاحَسَن نَجمِهღ】
یه خبر خوب به اعضای کانال 😍 از امروز میخوایم رمان جدید بزاریم و رمانمون مذهبی و کوتاه هست امیدوارم
‍♂ 🔻 _ ۳۲ سال پیش پدرم"سیدمیرزا جعفرے"و مادرم"زهرا صفزی" ڪہ هر دو اهل روستاے شیعہ نشین سوف افغانستان بودند؛بہ دلیل تهاجم طالبان و مشکلات دیگر تصمیم مےگیرند به ایران مهاجرت کنند! _اغلب مردم این روستا از سادات هستند... ما نیز جزو سادات هستیم! ما چهار برادر و چهار خواهر بودیم ڪہ دو خواهرم فوت کردند! من سال ۱۳۷۲ در ایران متولد شدم بہ دلیل این ڪہ باید در امر معاش خانواده ڪنار پدرم خدمت می‌ڪردم؛ نتوانستم تحصیلاتم را ادامه دهم... _ده سالم بود ڪہ در یڪ ڪارخانه ڪفش سازے مشغول ڪار شدم! شغل پدرم در افغانستان ڪشاورزے بود و زمین های زیادے داشت! بعدها مجبور شد یڪ سالے به آنجا برگردد تا علاوه بر دیدن خانواده فڪرے هم به حال زمین هایش بڪند و من هم به همین علت مجبور شدم درس را رها ڪنم تا در نبود پدر ڪمڪ حال خانواده شوم... _چسبیده بودم به ڪار و زندگے... شبها ڪار مے‌ڪردم و ۶ صبح ڪہ مے‌رسیدم خانہ تا بعد از ظهر مے‌خوابیدم! خدا را شڪر اوضاع زندگے مان بد نمے گذشت تا اینکه زمزمه آغاز جنگ در سوریه شنیده شد! _سال ۹۲ بود یڪ روز صبح تازه رسیده بودم خانه و خواب بودم... با صداے پسر خالہ ام بیدار شدم!داشت با پدرم در مورد اوضاع آنجا صحبت میکرد! خودش یڪ بار اعزام شده بود... میگفت:درگیرے خیلے شدید است و حضرت زینب سلام الله علیها تنهاست! اگر نرویم بجنگیم تڪفیرے ها همه چیز را خراب میڪنند و به حرم خانوم هتڪ حرمت می شود! وسط صحبتشان از خواب بیدار شدم و پرسیدم:سید مصطفے از سوریه براے من بیشتر بگو... گفت جنگ است دیگر!!! از نظر امنیت بسیار خطرناڪ است و دشمن در حال پیشروے براے گرفتن ڪل خاڪ سوریه است! پرسیدم:میشود من هم بروم؟؟؟ گفت:چرا نمیشود؟ _فرداے همان روز همراهش رفتم ثبت نام ڪردم! پدرم وقتے متوجه رفتنم شد؛مخالفتے نکرد و گفت: پسرم برو من سپردمت به حضرت زینب... ✍🏻 ز.بختیـــارے 🔺 دارد... @shahidalahasan19934