#رمان_مدافع_عشق
#پارت5
نگاهت میکنم. پیرهن سفید با چاپ چهره ی شهید همت، زنجیر و پلاک، سربند یا زهرا و یک تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دور مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تازگی این سادگی را دوست دارم...
قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایی به محل حرکت کاروان برویم.
فاطمه سادات میگفت:ممکن است راه را بلد نباشم.
و حالا اینجا ایستاده ام کنار حوض آبی حیاط کوچکتان و تو پشت بمن ایستاده ای.
به تصویر لرزان خودم در آب نگاه میکنم.
#چادر بمن می آید... این را دیشب پدرم وقتی فهمید چه تصمیمی گرفته ام بمن گفت.
صدای فاطمه رشته افکارم را پاره میکند:
+ریحانه؟... ریحان؟... الو...
نگاهش میکنم.
+کجایی؟...
_همینجا... چه خوشتیپ کردی تک خور؟! (و به چفیه و سربندش اشاره میکنم)
میخندد...
+خب حالا تو هم میاوردی مینداختی دور گردنت
به حالت دلخورلبهایم را کج میکنم...
_ای بدجنس نداشتم!!... دیگه چفیه ندارید؟
مکث میکند...
+اوممم نه!... همین یه دونس!
تا می آیم دوباره غر بزنم صدای قدمهایت را پشت سرم میشنوم...
_فاطمه سادات؟
+جونم داداش؟؟؟...
_بیا اینجا...
✍
#بقلم_محیاسادات_هاشمی
#شهید علا حسن نجمه
✨
@shahidalahasannajme✨