نگاهت میکنم. پیرهن سفید با چاپ چهره ی شهید همت، زنجیر و پلاک، سربند یا زهرا و یک تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دور مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تازگی این سادگی را دوست دارم... قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایی به محل حرکت کاروان برویم. فاطمه سادات میگفت:ممکن است راه را بلد نباشم. و حالا اینجا ایستاده ام کنار حوض آبی حیاط کوچکتان و تو پشت بمن ایستاده ای. به تصویر لرزان خودم در آب نگاه میکنم. بمن می آید... این را دیشب پدرم وقتی فهمید چه تصمیمی گرفته ام بمن گفت. صدای فاطمه رشته افکارم را پاره میکند: +ریحانه؟... ریحان؟... الو... نگاهش میکنم. +کجایی؟... _همینجا... چه خوشتیپ کردی تک خور؟! (و به چفیه و سربندش اشاره می‌کنم) می‌خندد... +خب حالا تو هم میاوردی مینداختی دور گردنت به حالت دلخورلب‌هایم را کج میکنم... _ای بدجنس نداشتم!!... دیگه چفیه ندارید؟ مکث می‌کند... +اوممم نه!... همین یه دونس! تا می آیم دوباره غر بزنم صدای قدمهایت را پشت سرم می‌شنوم... _فاطمه سادات؟ +جونم داداش؟؟؟... _بیا اینجا... ✍ علا حسن نجمه ✨@shahidalahasannajme