📚 🖋به قلم مرتضی اسدی (()) چند روزی بود که رضا و بچه ها از سفر بندرعباس برگشته بودند. عصر دلگیر پاییزی بود که لیلا از پشت پنجره کوچه را نگاه کرد. برگشت داخل آشپزخانه و مشغول پوست گرفتن سیب زمینی های شام شد که با تعجب سرش را چرخاند به طرف پنجره و چند ثانیه ای بی حرکت ماند. چاقو و سیب زمینی از دستش افتاد و با عجله دوباره برگشت پشت پنجره و کوچه را نگاه کرد. کامیون بابا سرجایش نبود. جیغ کشید و گفت: - وای ننه! کامیون رو دزد برد! اهل خانه سراسیمه رفتند جلوی در خانه. اثری از کامیون نبود. دستوپای طلعت شل شد و کنار در نشست. گفت: - به پلیس زنگ بزنید رضا گفت: - صبر کنید. غلط نکنم میدونم ماجرا چیه! چنددقیقه ای بدون دمپایی و جوراب جلوی در ایستاده بودند. صدای بوق کامیون که از آخر کوچه به طرف آن ها می آمد همه را از جا پراند. اسماعیل پشت فرمان کامیون و جواد هم کنارش نشسته بود. با همان قد کوتاهش ژست راننده های قدیمی و کف خیابان را گرفته بود و به طرف خانه می آمد. رضا گفت: - میدونستم کار اسماعیله. اونقدر تو جاده کنارم نشسته رانندگی رو یاد گرفته... همگی نفس راحتی کشیدند و به داخل خانه برگشتند جز مادر که صبر کرد اسماعیل از ماشین پیاده شود و اخم هایش را ببیند. آخر شب اسماعیل متوجه شد مادر همچنان از کار آن ها دلخور است. اسماعیل کف پا تا فرق سر مادر را بوسید تا او را بخشید و خنده به صورتش آمد. چند روزی از آن ماجرا نگذشته بود که ظهر همه با صدای برخورد چیزی به دیوار خانه وحشت زده به کوچه آمدند. اسماعیل پشت فرمان ژیان بابا رضا نشسته بود . کنترل ماشین از دستش خارج شده بود و با سرعت به دیوار خانه برخورد کرد. از ماشین پیاده شد و سرش را پایین انداخت. مادر گوش او را گرفت و گفت: - باز هم میخوای با چهارتا بوس گولم بزنی ؟! اسماعیل اگه یه بار دیگه بدون اینکه بابات کنارت باشه بشینی پشت فرمون ماشین ، شیرمو حلالت نمی کنم! تهدید مادر کار خودش را کرد و اسماعیل دیگر بدون اجازه پشت فرمان ماشین ننشست. البته حرف مادر برایش آنقدر اهمیت داشت که اگر تهدید هم نمی کرد نمی گذاشت حرفش زمین بماند. نشست پای درس هایش. امتحانات ثلث آخر نزدیک بودو باید حسابی درس می خواند. از مدرسه تماس گرفتند و طلعت را .... ادامه دارد..... ✅کانال رسمی سردارشهیداسماعیل چراغی 🆔https://eitaa.com/shahidan0313